درونگرایی بد دردیه میدونی چرا؟
هیچ وقت لذت درک شدن رو تجربه نمیکنی، هیچ وقت یکی توی چشمات نگاه نمیکنه و بهت انگیزه و امید نمیده. هیچ وقت هیچ کس نمیفهمه نیاز به کمک داری. هیچ وقت از درون احساس سبک شدن نمیکنی. هیچ وقت ذهنت آزاد و رها نمیشه. هیچ وقت اونطور که تو ذهنته با مردم حرف نمیزنی. هیچ وقت دغدغههات جدی گرفته نمیشن. هیچ وقت تهِ تهِ دلت از زنگار غصه ترتمیز نمیشه!
کمکم داستانت به جایی میرسه که احساس میکنی تبدیل شدی به یه نقطه سیاه کوچیک و ناشناخته توی دنیا. نقطه ای که وسعتش دریاست و عمقش سیاهچاله!
یه وقتایی پیش میاد که با یکی سرصحبتو باز کنی، مثلا دو صفحه براش تایپ کنی و هرچی که توی دلته رو بریزی بیرون، اما در ثانیه آخر، قبل از اینکه سند رو فشار بدی برمیگردی و همش رو پاک میکنی!
دوباره حرفها رو توی دلت تلنبار میکنی.دوباره دوباره دوباره..
انگار یه کیسه بزرگ و سنگین رو ، روی دوشت حمل میکنی. هرجا که میری، دانشگاه سرکار مدرسه خونه پیش رفیقات هرجا! توی اون نقطه، توی اونکیسه، هزاران حرف نشنیده هست ، هزاران حس سرکوب شده..
توصیف درونگرایی من در زندگی واقعی چیزی شبیه به این متنه. اینقدر با خونم درآمیخته که نمیتونم جداش کنم. مثل یه هیولای بزرگ ، داخل یه نقطه کوچیک..