شب فرارسید و بر کوس جنگ کوبیده شد. جنگجویان ، از هر طرف هجوم میآورند. شمشیر های غلاف کرده را درآورده و - به آرامی و درنهایت ظرافت- به گوشه و کنار قلبت فرو میکنند. طوری که آه سوزناک و خفیف قلبت در هزارتوی بی انتهای مغزت اکو میشود.. و آه از این مغز! سرداری که حواسش به همه جای جهان است، الا سر!
فرمانده ای گمنام در گوشه ای دورافتاده از مغز مشغول جمعآوری لشکری کوچک برای خود است. یک لشکر از پیش شکست خورده.
اما فرمانده عقیده دارد انجام دادن کاری، هرچقدر ضعیف و بد از انجام ندادن آن بهتر است! پس لشکریان را روانه خط مقدم میکند.
آنسو سردار غم عربده ای میکشد و فریاد میزند: آن لعل غنیمتی را میخواهم! آن گوهر سیمین! بیاوریدش!
و سربازانش نیز نعره زنان و پایکوبان جانانه تر ! میجنگند. تا آنجا که جز جنازه و شمشیرهای ناکام چیزی از لشکریان خودی باقی نمیماند و بله..!
لشکریان غم قلمرو خود را از قلب تا لبه ی تیز عنبیه چشمانت گسترش میدهند. به دستور سردارشان به کنکاش میپردازند در جستجوی طلا جواهر مروارید یا شاید هم قطره ای اشک !؟ تا به عنوان غنیمت به سردارشان پیشکش کنند. آری؛ نبرد تمام شد! بر کوس خاموش باش بکوبید و به خانه هایتان برگردید! همه چیز در امن و امان خواهد بود. او امشب گریه خواهد کرد. ما پیروز شدیم!
پ.ن: یاوه گویی های اینجانب رو به بی تجربگیاش در نوشتن ببخشید.