52herts whale
52herts whale
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

_ و همچنان یک کودک_


یک سری عادات و رفتارها هستند که از کودکی در وجود آدمی ریشه می‌دوانند و تا خرخره با شخصیتمان عجین می‌شوند، خوب یا بد !

مسئله مهم این است که در کودکی ، دیگران می‌گویند بچه‌ست! بزرگ که بشود ، عاقل که بشود، همه چیز هم درست می‌شود. و این‌گونه از اصلاح رفتارهای غیرعادی فرزندان سرباز‌می‌زنند. یا حتی دیده می‌شود قربان صدقه آن اخلاق نه چندان نیکوی فرزندشان هم می‌شوند و او را تشویق نیز می‌کنند!

مدت‌هاست که به کودکی ام فکر می‌کنم، به موقعیت های آزاردهنده. و به این‌نتیجه می‌رسم که آن بخش از کودکی، آن عقده ، هنوز هم در من وجود دارد. بزرگ شدنم قد کشیدنم بلبل زبانی کردنم نتوانست بعضی ویژگی ها را از من جدا کند. نه، نتوانستم به انسان کاملا بالغی تبدیل شوم. چیزی که تصور می‌کردم نیستم. من هنوز جعبه های خالی کودکی ام را با خودم حمل میکنم.


چهار یا پنج سالم بود، شاید هم کمتر، به جمع های فامیلی وارد می‌شدم، گوشه ای می‌ایستادم و به کودکان خوشحالِ درحال خوش و بش نگاه می‌کردم. دلم میخواست من هم به آنها ملحق شوم و حلقه ای از زنجیر شادی‌شان باشم. چندبار در چند موقعیت و سنین مختلف جلو می‌رفتم تا اصطلاحا خودم را قاطیِ جمع کنم اما هربار یا با بی‌محلی طرد میشدم، یا با حرف های مادرم که میگفت: "خاله جون فلانی رو هم بازی بدین ! با هم دوستای خوبی باشین!" به سردی در جمع پذیرفته می‌شدم. اما همچنان احساس وصله ناجور بودن رهایم نمی‌کرد. بزرگ تر که شدم هیچ وقت نتوانستم عضو اکیپ های بزرگ مدرسه بشوم، همیشه با یک یا دونفر ارتباط میگرفتم و همین. گذشت و گذشت، کم‌کم انزوا با خونم درآمیخت. میلم به جمع های شلوغ و پرسرصدا کمتر شد. یعنی انگار دلم میخواست جای شلوغ باشم، اما از یک جایی به بعد تحمل کردن جمع و شلوغی سخت میشد. داشتم به این باور می‌رسیدم که من قوی ام ! قوی ام که دیگر بود و نبود دیگران برایم اهمیتی ندارد... اما مدتی‌ست که با دیدن اکیپ های شاد و جمع های دوستانه ناخودآگاه دلم میخواهد جزو آن ها باشم، البته نه هر جمعی، جمع هایی که با آنها وجه مشترکی داشته باشم .. اما دیدم نمی‌شود نمی‌توانم .. من هنوز هم همان کودکم، که کناری می‌ایستد و نمیتواند به بقیه پیشنهاد دوستی بدهد. همانم که از دور شادی دیگران را تماشا میکند و خودش را در قلمرو تنهایی اش گم می‌کند. شاید اگر درکودکی، کمی به فکر من بودند، به فکر تنهایی ام، روابط اجتماعی ام، امروز اینقدر در مضیقه نبودم.. نمی‌دانم، شاید هم دارم بی عرضگی خودم را گردن دیگران می‌اندازم. علی الحساب خودم را با شعر های این‌چنینی قانع می‌کنم.. که شاید یک روز من هم توانستم بالغ شوم!

دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد

سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد..


از مصرِ زلیخا پرس، تعبیر جهانم را..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید