هاچ منصور
هاچ منصور
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

دختر چقدر خوبه!

فاطمه نگاهی به ساعت روی تاقچه انداخت. محمدعلی از صبح که رفته بود، هنوز برنگشته بود خانه. دلش شور می‌زد. محمد داشت آرام برای خودش بازی می‌کرد، اما فاطمه بلندش کرد و چسباندش به سینه تا خودش را آرام کند. محمدعلی عادت داشت که به هوای کار، سر از خانه خواهر و برادرش در بیاورد. فاطمه هم دیگر عادت کرده بود به این کارهای شوهرش که سرزدن به فامیل از نان درآوردن برایش مهمتر بود. اما این‌روزها روزی نبود که محمدعلی از مسافرکشی و آموزشگاه با یک خبر جدید نیاید خانه.

از وقتی که ماجرای ۱۷ شهریور تهران پیش آمده بود، تا محمدعلی و پسرها کمی دیرتر می‌آمدند، دل فاطمه هزارجا می‌رفت. مخصوصاً که حسن و حسین همین‌که غروب می‌شد، راه می‌افتادند توی خیابان‌ها به اعلامیه‌انداختن داخل خانه‌ها و ماشین‌ها.

فاطمه نگاهی به مهری کرد که آرام یک‌گوشه نشسته بود به بافتن. توی دلش گفت:

- دختر چه خوبه! مشینه ور دل آدم، آدم خیالش راحته که هست.

فاطمه اگر می‌توانست صدای فکر مهری را بشنود، حتماً این حرف را نمی‌زد. مهری درست همان‌موقع که سرش را انداخته بود پایین و سرش را به بافتنی گرم کرده بود، داشت به دیروز فکر می‌کرد...

  • آزاده فرزام‌نیا | کتاب دختران هم شهید می‌شوند | زندگی‌نامهٔ داستانی شهیده مهری زارع عباس ‌آبادی
کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید