کاسب حبیب خداست، این رو وقتی که بقال محل رو میدیدم و خوش و بش میکردیم توی ذهنم میومد، تو دوران نوجوونی خیلی بقیه رو کاسب نمیدونستم و صرفا بقال و بزاز محل رو به چشم کاسب میدیدم.
بگذریم!
با دیدن این تصویر به این فکر افتادم که یه بخشی از زندگی ما با همین بقال، شاطر و بقیه کسبه و اهل محل شکل گرفته، در مورد هر کدوم کلی چیز میدونیم، ازشون خاطره بد و خوب داریم و ...
اما این روزا وقتی میخوایم خرید کنیم، دیگه سراغی از اون کاسب محل نمیگیریم، با ماشین میریم تو پارکینگ یه فروشگاه زنجیرهای و بعد با صندق پر از خرت و پرت برمیگردیم و تا یه ماهی خودمون رو راحت میکنیم.
حالا پسر کاسب محل ما هم بعد از مدتی بیکار چرخیدن تو یکی از این فروشگاههای زنجیرهای کار پیدا کرده؛ پدر و پسر هردو تو کار فروش مایحتاج زندگی مردم هستن، اما کار پسر اصلا شبیه پدرش نیست!
نه خبری از خوش و بش و شوخی با مشتری هست که احتمالا اگر هم باشه با اخم و تشر صاحب فروشگاه تموم میشه و نه خبری از نسیه و رفاقت با اهل محل.
پسر قصه ما فقط برای اینکه سر ماه حقوق وزارت کاریش رو بگیره، برای آقای پولدار صاحب فروشگاه کار میکنه که نمیدونم اونهم «حبیب خدا» هست یا نه!
بقالیهای محل دیگه کم کم جاشون رو میدن به هایپرمارک های مرکز شهر و ما هم باید مزه بستنی آلاسکا و تخمه شکستن و هم صحبتی با صاحب مغاره فراموش کنیم.
ولی بنظرم مزهای که تو بستنی آلاسکای ارزون بقالی محل بود، تو هیچ کدوم از شکلاتهای سوئیسی فروشگاههای بزرگ مرکز شهر نیست، نه اینکه جنس و مواد اولیهاش بهتره باشه، نه! دلچسبتر بود بخاطر اینکه از دست «حبیب خدا» میگرفتیمش نه جوونی که بخاطر بیکاری و تعطیل شدن مغازه پدرش مجبور شده با حقوق وزارت کاری تو یه فروشگاه شیک و پیک کار کنه و تنها امیدش به تموم شدن ساعت کاریه...