دارم به نسبت خودم با هلند فکر می کنم. و اینکه دوست دارم کجا باشم! نه اینکه دوست دارم کجا باشم، بیشتر از یه منظر درازمدت و خیلی درونی به موضوع فکر می کنم. احساسی از این دارم که نسبت من با مردم هلند چیه؟ وقتی توی شهر خودمون توی ایران بودم، این فکر رو داشتم که اینجا مال منه. زمین منه. ولی اینجا نه، من به اینجا منتقل شدم. احساس نمی کنم وصل شده باشم به اینجا. شاید در طی زمان این احساس رو پیدا کنم. وقتی که روابط خیلی بیشتری با آدم ها و محیط اینجا داشته باشم. وقتی که خاطره با اینجا داشته باشم.
یه دلیلش هم شاید درنگ نداشتن در ارتباط با انسان ها و پدیده های اینجا باشه. همیشه دویدم در این یک سال و نیمی که اومدم هلند. نه اینکه به خاطر در هلند بودن دویده باشم، من کلا در زندگیم دونده ام. اما تازگی به خاطر تراپی و شاید سن که الان ۴۵ ساله هستم، دارم یادمی گیرم که ندوم. یا توی باکس های مشخصی بدوم و خارج از باکس در حال درنگ باشم. و دارم تلاش می کنم یادبگیرم که فاصله های بین باکس ها رو بیشتر کنم تا به خودم فضای بیشتری برای درک خودم و درک اونچه که پیرامون من هستش، بدم. هر چند اون چیزهایی که توی باکس ها هستن، زبانه می کشن و قل قل کنان سر می رن و می ریزن بیرون و فاصله بین باکس ها رو تلاش می کنن پر کنن. ولی انگار یه بخشی از من هست که این روزها بیشتر می بینه که این اتفاق نباید بیافته و نباید به محتویات یه باکس اجازه بده که بریزه بیرون و لحظات درنگ و وصل شدن به خود رو بگیره.
راستش الان دارم فکر می کنم که اصلا چقدر من به خودم وصلم. یا چقدر به همون شهر خودمون وصل بودم و درکش کردم. یعنی مسئله شاید هلند هم اونقدر نباشه. نمی دونم… شاید. فقط چون مناظر اینجا عوض شده، آدم ها عوض شده، این حس جداافتادگی و بریدگی پر رنگ شده. اما ریشه مسئله خیلی عمیق تر و فراتره. قبلا فقط با یه چیزهای مثل مناظر تکراری و عادی شده، پوشیده شده بود.
یه نکته ای که اون هم مهمه اینه که وقتی کارهایی می کنم که مورد اقبال هلندی ها قرار می گیره، به من یه حسی از مفید بودن می ده. اون زمان های حس مفید بودن، یه احساسی از کانکشن با این مردم و این سرزمین می کنم. اون زمان ها احساس بریدگی ندارم. نمی دونم این حس چقدر گذراست. چقدر سطحی و چقدر به عمق من می ره. به هر صورت منطقیه که اگر در نقاط متعددی با محیطی که توش هستم، ارتباط و تعامل داشته باشم، خوب احساس وصل بودن می کنم.
یه چیزی که ازش می ترسم اینه که احساس هایی که در ایران داشتم رو الان الکی و به اشتباه تصور کنم. مثلا اون زمانی که مشهد بودم هم توی خیابون واقعا احساس بیگانگی و گم شدگی داشتم ولی الان چون از حس اون لحظه دورم، به اشتباه فکر کنم اون موقع این احساس رو نداشتم. یا چون با خیلی از بخش های شهر خاطره دارم، نوستالژی اون خاطره ها میاد و همه چیز رو می پوشونه. ولی اگر خاطرات رو بزنم کنار، پیوندی وجود نداره. یا همین خاطرات شاید معنای پیوند باشن؟ اگر اینطور باشه، در طی زمان یا با فعالیت بیشتر، در محیط جدید هم خاطره ساخته میشه، و این طوری پیوند با محیط جدید هم شکل می گیره.
راستش الان به ذهنم رسید که احتمالا این احساس بریدگی رو در خونه مون در گیلان هم حس می کردم. این احساس وصل نبودن به محیط و جامعه پیرامون. موضوع طوری هست که می تونم بیشتر درش واشکافی کنم ولی بذارین یه نکته دیگه رو بگم.
مسئله دیگه در این ملغمه احساسات و فکرها، احساس «من ماموریتی دارم» هستش. این ماموریتی داشتن، احساسی از مفید بودن بهم می ده و احساس پوچی و بیهودگی رو می گیره. این حس برای من خیلی نکته مهم و کلیدی ای هستش. هر چند فکر می کنم احتمال داره این موضوع واقعا یه چیزی که باید در من باشه، نباشه. بلکه ناشی از دستکاری های خانوادگی و فرهنگی ما باشه. مثلا اون شعر حافظ که می گه اومدنم بهر چه بود! یعنی اینطوری توی کله ما کردن که ما باید بهر چیزی یه جایی باشیم. یعنی حتی اگر روی زمین هستیم، باید بهر یه چیزی روی زمین باشیم. نمیشه همینطوری روی زمین باشیم؟ نمیشه کلا باشیم!؟ نه اینکه باشیم که یه کاری بکنیم؟ بگذریم ریشه اش چیه. ولی یکی از چالش هایی که در ایران و کلا در هر موقعیتی باشم، حس می کنم اینه که ماموریت من چیه. و بعضی وقتا توی ایران این بی ماموریتی یکی از مسائل من بوده. هر چند که واقعا این حرف از من بعیده! من خیلی وقتا اگر نه همیشه، توی ماموریت و در نتیجه در حال دویدن بودم.
چیزی که می خوام بگم اینه که این حس در ماموریت بودن و به خاطرش احساس معنا کردن و احساس بیهودگی نکردن، چیزیه که باید از خودم جدا کنم. باید بذارمش کنار. در ماموریت بودن، اون هم ماموریت جهانی و ماموریت مهم و ماموریت نجات بودن، دوست ندارم چیزی باشه که من رو تعریف کنه. نمی خوام چتری باشه که بیاد و همه بودن من رو بپوشونه. بله تهش می کنیم این کار رو. تهش یه ماموریتی برمی داریم. ولی این یه باکسی می خوام باشه که توی همون باکس بمونه. تهش یه کارهایی می کنم، چه باحال که ماموریت نجات و ماموریت اثرگذاری های مثبت باشه. ولی تهش یه کاره. باید توی باکس خودش باشه. نباید تعریف کننده بودن من و تعریف کننده احساس کلی من باشه. نباید این ظرف سربره و تمام من رو بپوشونه.
برگردیم و داشتم به نسبت خودم با هلند فکر می کردم… و اینکه کی هستم و اینجا چی کار می کنم و نسبت من با این خاک و سرزمین و این مردم چیه. و این من رو به این می رسونه که اصولا من کی هستم در درون خودم. و راستش به نظرم چیزی که مهمه در این لحظه این نیست که جواب این سوال چیه. جواب این سوال که من کی هستم می تونه یه جواب در حال تغییر باشه که در طی زمان شکل عوض کنه. ولی چی جوابش نیست مهمه. شایدم محکم نتونم بگم چی جوابش نیست… مثلا دارم فکر می کنم جوابش احتمالا نباید به این بستگی داشته باشه که در چه شبکه ای از آدم ها و مکان ها هستم. شاید. احتمالا جوابش نباید به این ربط داشته باشه که در حال انجام چه ماموریت نجاتی هستم. شاید.
چیزی که در این لحظه به نظرم مهمه، اینه که من می تونم هر زمانی جواب های مختلفی به این موضوع بدم ولی چیزی که مهمه اینه که فضاهای خالی برای خودم ایجاد کنم. در طی روز و در طی بودنم، فضاهای خالی برای خودم ایجاد کنم. تمام بودنم روی خط زمان رو با باکس هایی از اونچه که باید انجام بدم، پر نکنم. وقت هایی برای دیدن و لمس خودم و اونچه که درش هستم نگه دارم. نمی دونم چی میشه در اون وقت های خالی. ولی وقت خالی، فضای خالی، فضایی که پر نشده با چیزی… مهمه.