پیروان در چه شرایط جامعهشناختی و روانشناختی دست به انتخاب توتالیتاریسم میزنند؟
هانا آرنت در فصل اول کتابش به توصیف شرایطی میپردازد که موجب شکلگیری رژیمهای توتالیتر در آلمان نازی و شوروی شد. بحران و رکود اقتصادی موجب دست کشیدن پی در پی افراد از خواست شخصی شد. بدین صورت که چون میدانستند نمیتوانند به آرزوها و امیال شخصی خویش دست یابند تمامی آنها را سرکوب کرده و اساسا دیگر بود و نبودشان برایشان اهمیتی نداشت. آنها حتی در مورد سیاست نیز بیتفاوت بودند. در جوامع سرمایهداریِ آن زمان هر قدر هم که شعارهای دموکراتیک سر داده میشد، باز هم قدرت در انحصار اعضایی بود که اغلب از طبقهای خاص بر آمده بودند. بدین ترتیب، در هر صورت تودههای مردم سیاستمداران را حافظان منافع عموم نمیدانستند و معتقد بودند سیاستمداران همواره در خدمت منافع طبقۀ خویشاند و رای مردم اهمیتی ندارد. در نتیجه سیاست نیز بیاهمیت میشود.
در مقابل، جنبش توتالیتاریسم پیروان خود را از میان اکثریت تودهها انتخاب کرد. کسانی که تجربهای از عضویت حزبی نداشتند. دچار فقر و فلاکت بودند و به سرکوب خواستههای فردیشان خو گرفته بودند. چنین وضعیتی موجب ناامیدی و بیتفاوتی بدبینانه میان تودهها شد. تنها چیزی که میتوانست به آنها انگیزه دهد، غلبه بر وضع موجود و ساختن جامعهای مبتنی بر ارزشهای والای انسانی بود. جامعهای که تاکنون نظیر نداشت و میتوانست الگویی جدید در تاریخ بشریت باشد.
جنبش توتالیتاریسم بیتفاوتی سیاسی تودهها را جایز نمیدانست بلکه مشارکت آنها در ادارۀ کشور را فراتر از حق، و به مثابه یک وظیفه میدانست. کاری که جنبش توتالیتاریسم میکند، گرد هم آوردن پیروان خود از طبقۀ محرومین با وضعیت نامناسب روانی است. تودههایی که خود را بیارزش میدانند و غریزۀ صیانت ذات خود را از دست دادهاند. توتالیتاریسم نیز صرفا این وضعیت را تشدید میکند و با از بین بردن کامل فردیت، آنها را در کلیتی والاتر ذوب میکند.
در ساختار توتالیتاریسم، اعتقاد فرد عضو ss به حدی محکم و راسخ میشود که در صورت تخلف، حتی با دستگیری و مجازات خودش همراهی میکند چرا که نمیخواهد خللی در رسیدن به هدف والای جمعی وارد کند. مهم نیست واقعا به آنسو حرکت میکنند و یا در معرض سوءاستفاده قرار گرفتهاند؛ این خصلت مشترک جوامع توتالیتر است. جرج اورول در کتاب 1984 به خوبی این وضعیت بیخویشتنی و ذوب در حزب بودن را به نمایش میگذارد.
وضعیت فلاکتبار اقتصادی تودهها حتما نیاز نیست واقعی باشد، بلکه میتواند ناشی از قحطی مصنوعی رخ دهد. حتی شاید بتوان ادعا کرد برای ظهور توتالیتاریسم نیازمند ناامیدی جمعی نیز نیستیم. ناامیدی جمعی فقط تا آنجا کاربرد دارد که بخواهیم دل از وضعیت موجود بکنیم و آن را کنار بگذاریم. اما همراهی و فداکاری تودهها بعد از تشکیل جامعۀ توتالیتر همراه با امیدی راسخ به آینده است. در این مورد پژوهش دورکیم در باب خودکشی میتواند راهگشای ما باشد.
امیل دورکیم، جامعهشناس فرانسوی، در طی پژوهشهایی که در مورد خودکشی انجام داد، به چهار دستۀ کلی از خودکشی رسید. اولین دستۀ آن مربوط به معروفترین نوع خودکشی است. حالتی که ناشی از انزوا و کاهش یکپارچگی فرد با جامعه است. این نوع از خودکشی با ناامیدی و بیمعنایی مربوط است. اما در مقابل آن خودکشی نوعدوستانه قرار دارد. این نوع از خودکشی هنگامی رخ میدهد که یکپارچگی فرد با جامعه به حدی بالاست که اصطلاحا در آن ذوب شده و فرد حاضر است برای منافع جمعی از جان خودش نیز بگذرد. به نظر میرسد هنگامی که جنبش توتالیتاریسم در اوج محبوبیت خود قرار گرفته، با بیشترین میزان خودکشی نوعدوستانه (شهادتطلبانه) مواجهیم. این نوع از خودکشی آشکارا با امیدواری همراه است و اگر فرد به آیندهای روشن امید نداشت اقدام به چنین کاری نمیکرد. این نوع فداکاریها حتی اگر به مرحلۀ خودکشی نیز نرسند باز هم همراه با امیدواری زیاد نسبت به آیندهاند.
آن چیز که میتواند به چنین هیجانی پایان دهد، یا تغییر نسل است؛ به گونهای که نسل جدید دیگر بیخویشتنی نسل اولیه را نداشته باشد و خواست فردی خود را به رسمیت بشناسد. و یا رسیدن همان پیروان نسل اولیه به نقطهای که احساس کنند فداکاریهایشان ذرهای آنها را به آرمان والایشان نزدیک نمیکند و پس از مدتی دست از فداکاری بکشند. در هر صورت آن چیز که به توتالیتاریسم پایان میدهد، دوباره در اولیت گرفتن فردیت و به رسمیت شناختن اهداف و امیال شخصی است.