در حاشیه شهر بروکسل « آلخاندرو » کارگر کارخانه شکلاتسازی نام دخترش را تحت تاثیر رمانهای شرقی « آرزو » گذاشته بود. او سخت کار میکرد تا آخر هفته منتهی به آخر هر ماه به همراه همسر چشم آبی خود و آرزو بتواند برای تفریح به رستوران معمولی مرکز شهر برود. آلخاندرو به معنای واقعی حس میکرد خانواده مهمترین دارایی اوست، البته که زمانی که تنگدست باشید بیشتر به داراییهای غیرمالی توجه میکنید.
هفت روز دیگر تولد آرزو است، با این حال آلخاندرو ۱۲ روز دیگر حقوق میگیرد. تصمیم گرفت سراغ مدیر کارخانه شکلاتسازی آقای « مک ماساری » برود. « مک ماساری » از آن پولدارهای مهاجر بود با مادر ایتالیایی و پدری امریکایی! برخی کارگرها شایعهای در سر دارند که مادر مک ماساری توسط مافیای سیسیل گروگان بوده است و معلوم نیست چه بلایی سرش آمده تا اینکه پسر بچه ۱۹ سالهای او را با پول زیاد نجات میدهد و میشود همسر همان گروگان و پدر کنونی آقای مک ماساری!
کارگرها گاهی به شوخی بین خودشان به آقای مک ماساری میگفتن: « مادر گروگانی »
آقای مک ماساری عادت داشت که سهشنبهها گلف بازی کند، چهارشنبهها هم معمولن به فرانسه میرفت، بیشتر خوشگذرانیهای دنیا برای او تکراری شده بود و با ۳۷ سال سن علاقهای هم به ازدواج نداشت.
[ دفتر مدیریت کارخانه شکلاتسازی ]
آلخاندرو: « خب....راستش برای درخواست یک کمک اومدم پیشتون! »
مک ماساری در حالی که مشغول ور رفتن با پیپ گران قیمتش است: « میشنوم ! »
آلخاندرو: « چند روز دیگه تولد دخترمه...آرزو.....میخاستم حقوقم رو اگه میشه زودتر بگیرم...تولدشه....تولد دخترم! »
مک ماساری: « آرزو؟ چه اسم عجیبی تاحالا نشنیده بودم! »
آلخاندرو: « آره یه اسم فارسیه به معنی رویا...هدف...تمایل....اینجور چیزا! »
مک ماساری : « شرقیا هم مگه چیزی درباره رویاپردازی میدونن؟ » سپس بلند بلند خندید!
آلخاندرو: « ممنون میشم اگه....»
مک ماساری: «امروز تا ساعت ۸ شب اضافه کاری وایسا...بعدش ببینم چی میشه...الانم گمشو سرکارت وقتمو نگیر»
آلخاندرو با ناراحتی از دفتر مدیریت خارج شد.
ساعت ۸ است، آلخاندرو با پیراهنی عرق کرده در حالی که زانوهایش گزگز میکند در حال خروج از کارخانه است.
مدیر منابع انسانی به آقای مک ماساری ایمیل میزند:
« لیست کارگرانی که امروز تا ساعت ۸ اضافه کاری داشتند: تیجو - آلفرد - فراشیا - آلخاندرو - پلنتی - آگوستو »
مک ماساری در حالی که مشغول خوردن شام با دختر زیبایی از لبنان در بهترین رستوران بروکسل است و حتی دقیقا نمیداند نام دختر روبهرویش چیست، بعد از دیدن پیام روی صفحه گوشی خود، چنگالش را رها میکند و به معاون مالی خود زنگ میزند: « سلام احمق...یه کار فوری دارم...(بلند میخندد) ...ببین حقوق آلخاندرو رو همین امروز با ۲۰ درصد پاداش براش بزنین...(کمی مکث) ...دری وری نگو حمال....همین امروز انجامش بده »
چنگالش را برمیدارد و به طرف دختر خم میشود: « عزیزم شامو بزن...آره دیگه کار ما اینجوریه...همیشه تلفن بازی داریم ( میخندند) راستی گفتی برنامت برای آخر هفته چیه؟ من کلی نوشیدنی قرمز دارم اگه لوس بازی درنیاری باهم میخوریمش! »
[ مرکز خرید آلبرنیا - حوالی واحد ۳۱]
آلخاندرو زیر لب با خودش حرف میزند: « ولی دم آقای رییس گرم...یجورایی عوضی و بددهن هست....مادرشم که میگن اونجور...هرچی که هست کارمو راه انداخت....بازم خدا خیرش بده »
کمی قدم میزند و مغازهها را نگاه میکند تا ناگهان چشمش به یک کوله پشتی صورتی پولک دار میخورد، با خودش میگوید: « عجب کیف قشنگیه...حتما آرزو خوشش میاد...پولکهاشو ببین مثل ستاره ست...»

[ جشن تولد خانوادگی آرزو - خانه ]
آرزو: « بابایی....این کیف واقعا عالیه....خیلی دوسش دارم! »
مادر: « آرزو بهتره نگهش داری برای سال بعدت »
آرزو: « نه....نههه.... همین فردا میندازمش...خیلی خوشگله »
پدر: « چیکار داری خانم؟ ذوق داره بذار لذتشو ببره »
مادر: « کیک رو تقسیم کردم بیاید آشپزخونه! »
[ مدرسه «جاستیس» - سر صف ]
آرتور: « بچهها کیف آرزو رو نگاه کنین! چقدر ستاره داره! »
آنا:« نادون اونا ستاره نیست بهش میگن پولک! »
زویی: « خیلی خوشگله کاش منم از این کیفها داشتم! »
لینا: « انگار یه تیکه از آسمون رو بهش دوختن! »
کلارا: « باید خیلی گرون باشه! »
آرتور: « به نظرم ارزششو داشته بدجوری خوشگله! »
لینا: « آرزو باهاش خوشگلتر شده! »
لینا بغض شدیدی میکند، دلش بدجوری از این کیفهای پولکی خوشش آمده! صف بچهها به سمت کلاس حرکت میکند.
[ کلاس درس ]
خانم « هیوسو » از معلمهای بسیار وظیفهشناس که با ۲۰ سال سابقه تدریس حتی یکبار هم از مرخصیهایش استفاده نکرده و یک دقیقه هم سر هیچ کلاسی دیر نرسیده است با جدیت تمام و عینک گرد به صورت، در حال تدریس است. او پدری چینی و مادری کوبایی دارد و جزو مهاجرهای موفق به بلژیک محسوب میشود. نشریات محلی بروکسل میگویند که سال گذشته به او پیشنهاد شده تا به عنوان معلم ارشد وظیفه بازرسی از سایر معلمها را عهده دار شود، اما در جواب گفته است: « انتخاب شخصی کم تجربه با تواناییهای محدود مثل من، برای مدرسهای با عظمت و بزرگی جاستیس تصمیم درستی نیست. حتما اگر ارزیابیهای غیر مغرضانه و دقیقتری انجام شود به توانایی سایر افراد برای این موقعیت مدیریتی پی خواهید برد. من لازم است بیشتر کتاب بخوانم و بیشتر تلاش کنم تا به همچین موقعیتهایی حتی بتوانم فکر کنم! »
هیوسو در حال توضیح درس است: « بله بچهها....همانطور که گفتیم مارکس به ما آموخت که کار ارزش اصلی محصولات را مشخص میکند، نه سرمایه! »
در همین لحظه لینا که از سرصف بغض خود را نگه داشته بود شروع به گریه کرد!
کلاس در بهت و سکوت رفت. خانم هیوسو از جایش بلند شد و به طرف لینا رفت: « دختر خوشگل...چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ » آرتور: « خانم معلم اجازه؟ دلش میخاد کیف آرزو رو داشته باشه! » کلارا با صدای بسیار آرام زیر لب: « این آرتور واقعا احمقه! » لینا بدون واکنش به محیط همچنان در حال گریه است. هیوسو: « کیف آرزو چی هست مگه؟ » آرتور: « خانم اجازه؟....خیلی خوشگله...ستاره داره! » زویی: « خانم کیف آرزو از آسمون اومده ...ستاره داره! »
هیوسو: « آرزو جان ببینم کیفتو؟ » آرزو بدون هیچ حرفی کیفش را به خانم معلم میدهد!
هیوسو به پولکهای کیف آرزو نگاه میکند، کیف را با دست بالا میبرد. شکوه کیف و موهای فر هیوسو تداعی کننده کاپ جامجهانی فوتبال در دستان مارادونا است، کل کلاس همچون تماشاگران آرژانتینی ذوق دارند و حس میکنند به چیزی جادوئی خیره شدهاند!
کلارا: « کاش منم از این کیفها داشتم! »
زویی: « همینطور من! »
خانم هیوسو: « خب کیا دلشون میخواد کیفشون مثه آرزو باشه؟ »
کل کلاس در سکوت و ادب دست خود را بالا برد!
آنا با غم و اندوهی که در گلویش جا خشک کرده : « پولشو نداریم...! »
خانم هیوسو: « خب بچهها...اسم مدرسه ما جاستیس هست...justice به معنای عدالت... من نمیتونم چشمم رو ببندم روی اینکه همه شما از این کیفها دوست دارین ولی فقط یکیتون داره...! پس عدالت چی میشه؟ »
آرتور: « خانم معلم بدجوری دوستون داریم! »
خانم هیوسو رفت سراغ کیف قدیمی و کهنه خودش و از داخلش نخ و سوزن در آورد: « خب بچهها وقت اجرای عدالته! »
شوک و تعجب کلاس را فرا گرفت.
هیوسو سرش را بالا گرفت: « خب آرزو بیا با سوزن پولکهای کیفت رو بشکاف، کیفت پر از پولکه باید تعدادی از پولکهاتو به دوستات بدی!»
آرتور: « درستشم همینه! »
زویی: « همه باید پولک داشته باشیم! »
گریه لینا متوقف شده است و با پشت دست اشکهایش را پاک میکند.
آنا رو به سمت آرزو: « یالا...یالا برو بشکاف حق ما رو بده ! »
آرزو دستانش یخ زده و صورتش مثل گچ سفید شده است: « چی؟ چیو بشکافم؟ ...چ...چچچ....چرا باید اینکارو بکنم؟ »
هیوسو: « پولکهاتو بشکاف! برای اجرای عدالت! دوستای تو کیفهاشون هیچی پولک نداره، کیف تو پر از پولکه! یدونه پولک هم کافیه که کیفت برق بزنه! نیازی به این همه پولک نداری! »
زویی: « یالا بشکاف! من پولک میخوام! »
در همین حال زنگ تفریح کلاس به صدا در میآید.
هیوسو: « خب بچهها برید حیاط زنگ تفریحه!...آرزو تو بمون تو کلاس و پولکها رو بشکاف ...زنگ تفریح زمان خوبیه که پولکها رو جدا کنی» سپس دستی به سر آرزو کشید و از کلاس خارج شد!
آرزو با بغض در حالی که در ۸ سالگی دقیقا نمیداند ناامیدی چیست و سوزن چطور پولک را میشکافد از پنجره به حیاط نگاه میکند. جویی، آرتور همه و همه حتی لینا هم گریهاش متوقف شده و درحال بازی کردن هستند.
نگاهی به پولکها میکند، با اینکه هنوز ۲ روز نشده که این کیف را دارد احساس میکند دوست نزدیکی را قرار است از دست بدهد. هنوز کلی از ذوقش باقی مانده بود، قصد داشت امروز دوباره از پدرش تشکر کند و او را سفت بغل کند، به مادرش بگوید که زندگی با کوله پشتی قشنگ چقدر خواستنی است. دلش میخواست سرراه بند کولهاش را شلتر کند تا از همه قابلیتهای آن استفاده کرده باشد. شاید حقیقت این باشد که خاطراتی که میتوانستیم بسازیم و نساختیم گاهی از خاطرات تلخ هم بیشتر کام ما را تلخ میکند. «آندره موروا» نویسنده فرانسوی میگوید: « به راستی تسلی بزرگی است که کسی بتواند در زمانهای درد و تنهایی و فراق، دست کم یک خاطرهی کامل درخشنده را به یاد آورد» اما افسوس که در اینجا خاطره تسلی بخش مانند استخوان ماهی در گلوی آرزو گیر کرده است. آرزو نگاهی به سوزن میکند و نگاهی به دستان کوچکش که ظاهرا هیچ کاری از دستش برنمیآید، حتی نمیتواند آن چه را دوست دارد نابود کند، چه برسد به اینکه بخواهد آن چه را دوست دارد حفظ کند! حتی دوست داشتن آن چه که دوست میداشت برایش سخت شده است و دیگر پولکها برایش شکل ستارههای آسمان نیستند! حتی کیک تولد دیشبش هم در ذهنش ترش است، با ۸ سال سن احساس میکند مراسم تولد چیز به دردنخوری است چون آخر مراسم دستکم یک نفر ناراحت است!
به سوزن نگاه میکند آن را دوتا میبیند، سوزن خیس میشود. از بیرون صدای آرتور میآید که سر بچهها داد میزند که توپ را به او بدهند. غم از دست دادن زنگ تفریح برای یک کودک ۸ ساله معمولا بزرگ است اما آرزو اکنون کودک نیست و حالا مسئله، خدافظی با کیف صورتی پولکی قشنگش است! یاد جشن تولد ساده سه نفری دیشب میافتد که پدرش با خستگی زیاد سعی میکرد پرانرژی باشد و مادرش تلاش کرده بود بهترین شام ممکن را درست کند. آغوش گرمی که بعد از پخش ترانههای تولد دریافت کرد، اکنون کجاست که بدن سردش را التیام ببخشد؟ زندگی به سرعت میتواند جهنم شود، فرقی هم ندارد ۸ ساله باشی یا ۸۰ ساله! همیشه میتواند پولک را از کیف صورتی آرزوهایت جدا کند و بدتر از این گاهی خودت را مامور به انجام این کار میکند.
صدای زنگ کلاس میآید، بچهها با پرحرفی و همهمه در حال بازگشت به کلاس هستند. آرزو به سوزن زل زده و از پس این کار برنمیآید.
هیوسو وارد کلاس میشود، زویی: « برپا »
هیوسو: « عزیزان من بفرمایید بشینید! »
به سمت آرزو میرود، دستی به سرش میکشد: « خب خانم خوشگل! چندتا پولک رو تونستی جدا کنی؟ »
آرزو انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد، دهانش باز میشود اما نمیتواند صحبت کند. هیوسو: « آرزو یک خبر خوب برات دارم! حدس میزنی چی باشه؟ » آرزو سرش را به سختی بالا میآورد و با چشمانش میگوید نمیداند!
هیوسو: « من و خانم ناظم فکر کردیم که زحمت جدا کردن پولک رو خودمون بکشیم، با اینکه وظیفه تو هست که اینکارو انجام بدی ولی خانم ناظم گفتن که آرزو دختر خوبیه و بهتره کمکش کنیم! » دستانش را بهم چسباند، گردنش را کج کرد و ادامه داد: « عالی نیست؟ »
آرزو شروع به گریه کردن کرد و از کلاس خارج شد!
هیوسو: « ببینین بچهها! این نمونه کسیه که تاب اجرای عدالت رو نداره... انقدر مغرور و از خودراضیه که میخواد فقط خودش پولک داشته باشه!...عدالت رو باید تو همین سن کم یاد بگیرید...آدمی که حاضر نیست خوشحالی آدمارو ببینه تو زندگی نمیتونه موفق شه بچهها....آرزو براش سخته ببینه شماها هم مثه اون پولک دارید! اون میخواد با پولک داشتن احساس کنه از شماها بهتره...! اینجا مدرسه جاستیس هست و منم هیوسوام....اینجا همه چیز عادلانس! کسی حق نداره با کیف یا کفش یا هرچیزی سعی کنه خودشو بالاتر از بقیه نشون بده...! »
بچهها شروع به دست زدن میکنند، آن طرف در حیاط آرزو در حال بالا آوردن در گوشه زمین بسکتبال است. صورتش سرخ شده و سرش گیج میرود. هیوسو سر کلاس گویی برای سربازان جنگ سخنرانی میکند: « بچهها برای من دست نزنین!....همه باهم برای عدالت دست بزنیم! » خودش و بچهها شروع به دست زدن میکنند!
در کلاس را میزنند، ناظم وارد میشود.
زویی: « برپا »
ناظم: « بفرمایید عزیزان دلم...بفرمایید امیدهای من....»
هیوسو: « خانم ناظم کلاس در اختیار شماست اگه حرفی دارید! »
ناظم: « بچهها من با یک خیاط صحبت کردم و قرار شده با ۱۰۰ دلار پولکهای کیف رو جدا کنه و روی کیف همتون یک پولک بدوزه! به حرمت اجرای عدالت هم برای هرکس فقط یک پولک میدوزه! ...امروز زنگ آخر کیفهاتون رو بذارین سرکلاس بمونه و فردا با پولک تحویل بگیرید، پول خیاط هم یادتون نره بیارید...! »
هیوسو: « ممنون خانم ناظم! به احترام ایشون برپا »
بچهها پرانرژی و خوشحال به احترام ناظم از جا برخواستند!
آن طرف در حیاط آرزو روی زمین نشسته است، حسابی ضعف دارد. چشمانش تار میبیند و آفتاب فقط کله او را میشناسد!
تنهایی گاهی اوقات یک حس نیست بلکه یک نفر جدید است که پیش ما مینشیند، هویت دارد و زورش هم زیاد است، هرچه بهش میگویی برو نمیرود و کمکم به بودنش عادت میکنی! این عادت آن جور نیست که فکر کنی چند سال یا چند ماه طول بکشد، تنهایی چایی نخورده پسرخاله میشود. مثل پولک روی کوله پشتی نیست که راحت جدا شود، گاهی تو مقصر هیچی نیستی و خودت را کف حیاط مدرسه پیدا میکنی و آن طرفتر صدای دست و تشویق میآید. آدمها تلاش میکنند به تو معنی واژهها را بیاموزند، آرزو دیگر اسم خودش را نمیداند اما خوب معنی عدالت را فهمید. مجریان عدالت آدمهای خوبی هستند، مرخصی نمیگیرند و کتاب زیاد میخوانند تنها مشکلشان این است که پدرشان پول کمی دارد!
[ سه ماه بعد - مرکز خرید آلبرنیا واحد ۳۱ ]
مردجوانی کرکره را وسط ظهر روز دوشنبه پایین میدهد و روی آن کاغذی میچسباند: « فروش مغازه به علت ورشکستگی »