باغ گلابی « متیو » امسال بیشتر از پارسال میوه داده است، پارسال هم بیشتر از سال قبلش میوه داده بود. معلوم نیست این باغ چش شده است که در این بیآبی روستای « هانسیاک » انقدر میوه میدهد!
مردم میگویند « متیو » با کدخدا زد و بندی دارد که آب بیشتری به باغش برسد، دیشب « ژانگ ژیا » که اصالتی چینی دارد به همراه دوستانش اطراف خانه « متیو » را مخفیانه کندند و چیز مشکوکی مشاهده نکردند. خبری از لوله آب اضافه نبود فقط مشتی کرم خاکی زا به راه شدند!
[ خانه ژانگ ژیا دیدار مخفیانه اهالی روستا ]
« خب عزیزان همانطور که گفتم هیچ لوله اضافهای اطراف خانه این مردک دزد نبود! »
یکی از اهالی روستا: « مگر میشود؟ درست گشتید؟ »
ژانگ ژیا: « بله هیچ آب اضافهای به باغ متیو نمیرود! »
آلبرنیا: « به نظرم از هواست، هوای اطراف باغ این مردک دزد بهتر است! »
سکوت جمعیت را فرا گرفت، ژانگ ژیا: « بله کاملن محتمل است! این مردک دزد هوای خوب روستا را به سمت باغ خودش برده است! »
اشلی: « دیروز پسرم خواست بادبادک بازی کند، اصلن بادی نمیآمد! همه هوا دست این مردک دزد است! »
ژانگ ژیا: « پس این مردک دزد هوا را گول زده است تا به سمت باغش برود! از اولشم میدانستم کاسهای زیر نیم کاسه است! »
مردم روستای هانسیاک کمکم به این باور رسیدند که عامل موفقیت « متیو » هوای روستا بوده است، برای مردمی که خشم را مانند ویتامین D از خورشید میگیرند، اهمیتی ندارد که گل رز عمر کوتاهی دارد و آنها هرگز نمیفهمند معنی نگاه کردن به یک عکس قدیمی چیست و ذوق پسر بچهای که در جشن تولدش کادوها را باز میکند تا اسباب بازی دلخواهش را ببیند چه رنگی دارد، کروسان شکلاتی در زیر باران با معشوقه چه رازی است و زمانی که در مدرسه شاگرد اول میشوی نگاه پدرت چقدر شیرین است یا اولین حقوقت چقدر به تو حس شایستگی میدهد و چرا پا برهنه در ساحل قدم زدن تا این حد آرام بخش است! اینها احوال و حسهایی است که همانقدری که یک کودک ۷ ساله میتواند انتگرال را درک کند برای این مردم قابل درک است. در کتابها و رمانها گاهی میخوانیم که باید با قلب خود جلو برویم، به نظر میآید این توصیه خوبی باشد به شرطی که مطمئن باشیم قلب چرکینی نداریم!
[ صبح فردا - روبه روی باغ متیو ]
آلبرنیا: « اشلی آن طناب را سفتتر کن »
آلبرنیا، اشلی و ژانگ یان ۱۰۰۰ کلاف طناب را در هوا بستهاند، انگار یک کندو عسل بسیار بزرگ با انحنای زیاد در هوا معلق شده است، آنها سعی دارند با این گرههای طناب که به شکل کره درآماده است، نگذارند هوای بهتر به باغ متیو برسد!
آنها حسرتهای خود را به سلاحی عینی درآورده اند، میخواهند یک گوی طنابی مانع رسیدن موفقیت به متیو شود!
به خیال خودشان یک گوی بزرگ میتواند مانع رسیدن هوا به زمینهای متیو شود و دیگر میوههای خوش نقش و نگار از باغ متیو خارج نمیشود!
متیو با سروصدا مردمی که در حال بستن آسمان با طناب بودند، بیدار میشود و به بیرون از باغ میرود تا پیگیر ماجرا شود: « سلام دوستان، چه کار میکنید؟ این گوی ساخته شده با طناب دیگر چیست؟ »
ژانگ ژیا: « سلام متیو، این کره عدالت هست، برای تنظیم باد روستا نصب کردیم!»
متیو: « کره عدالت؟ کارکردش چیست؟ »
ژانگ ژیا: « آلودگی را جمع میکند و باد روستا تنظیم میشود، اهالی روستا مثل تو هوای خوب ندارند! »
متیو: « متوجه نشدم! هوای روبه روی باغ من بهتر است؟ اگر اینطور است که به دستگاه جمع آوری آلودگی نیازی ندارم! »
ژانگ ژیا: « این تصمیم را شورای روستا گرفتهاند، اگر اعتراضی داری به اداره نامه بفرست! »
اشلی: « طناب وصل شده بقیه طناب را آن طرف بچرخان! »
متیو که متوجه نشده است چه اتفاقی رخ داده است، این سو و آن سو را نگاه میکند تا شاید بفهمد یک کره ساخته شده با طناب و معلق در فضا چطور میتواند ثمربخش باشد.
آلبرینا به سمت او میآید: « سلام رفیق! این فرم را امضا کن! »
متیو: « سلام همسایه! فرم چیست؟ »
آلبرینا: « فرم اعطای حق برداشت ۲۰ درصدی محصولات باغهایی که اضافه بار دارند! »
متیو: « متوجه نشدم! »
آلبرینا: « گوش کن رفیق، این فرم عدالت هست، در این فرم نوشته شده که در صورتی که باغی بیشتر از سال قبل میوه دهد، ۲۰ درصد مضاعف آن بین همه کشاورزها توزیع میشود! »
متیو: « چرا باید ۲۰ درصد محصولات اضافهام را به شما بدهم؟ »
اشلی: « رفیق مثل اینکه متوجه نشدی ما اینجا آمدیم و درست روبهروی باغ تو کره عدالت نصب کردیم تا آلودگی اطراف باغ تو کمتر شود، حال قصد داری این زحمات را نادیده بگیری؟ »
متیو با عصبانیت سراغ کدخدا روستا میرود و از او میخواهد به باغ متیو بیاید و میانجیگری کند!

[ حوالی ظهر - تمام مردم روستا به همراه کدخدا رو به رو باغ متیو ]
کدخدا: « خب اول از همه آقای متیو چرا همچین کرهای با طناب ساختید و جلوی باغ خود در هوا آویزان کردهاید؟ »
متیو: « کدخدا سوال من هم دقیقا همین است، این کره را من نصب نکردم! اهالی روستا صبح خروسخوان آمدهاند و با هزاران طناب ساختهاند!»
کدخدا رویش را به سمت اهالی روستا میکند: « چرا این کره را ساختید؟ »
مردم یکدیگر را نگاه میکنند و پچ پچ میکنند، زمزمههایی درباره آلودگی هوا به گوش میرسد!
ژانگ ژیا این شایعه را در دل مردم پرورش داده که هوای روستا در حال آلوده شدن است.
اشلی اما با قاطعیت میگوید: « به دلیل مدیریت کنترل پروازهای هلیکوپترهای محلی در شب! »
متیو با ابروهای گره خورده: « چی؟ شما که گفتید برای آلودگی هواست! کنترل پرواز هلیکوپتر دیگر چیست؟ »
آلبرنیا: « هلیکوپترهای محلی بعضا راه را گم میکنند یا در ارتفاع بسیار پایین پرواز میکنند، ما این را نصب کردیم تا هشداری برای آنها باشد! »
متیو با عصبانیت و دستان مشت کرده: « این دیگر چه دروغی است؟ شما گفتید این کره برای آلودگی هواست! هوا را جمع میکند! »
کدخدا: « متیو لطفا آرامش خود را حفظ کن! »
ژانگ ژیا: « او عادتش است، همیشه عصبانی است! ما قصد لطف به او را داشتیم و او کدخدا را خبر کرده است و سر ما داد میزند! »
اشلی: « واقعا هرچیزی لیاقت میخواهد! حیف آن همه وقت! »
متیو رو به کدخدا میگوید: « این موزمارها یک روده راست در شکم ندارند! از ایشان بپرسید چرا کره را نزدیک باغ من ساختهاند؟ »
کدخدا: « چرا این علامت هشدار به هلیکوپتر را اینجا ساختهاید؟ »
ژانگ ژیا: « ما با خودمان فکر کردیم دیدیم متیو اعتبار روستا ماست، از همه ما بیشتر محصول دارد، بیشتر تجارت میکند و در شهر برو بیایی دارد، خب منطقی است که هلیکوپتر هم از بالای باغ او رد شود! نه من ننه مرده که امسال ۱۰ کیلو گلابی هم نتوانستم برداشت کنم! »
اشلی: « قدر ندانستن متیو خستگی را به تن ما گذاشت! »
آلبرینا: « گوی هشدار به هلیکوپتر باید کنار ثروتمندترین فرد روستا باشد، اطراف باغ من که دوچرخه هم رد نمیشود! ( با پوزخند) »
متیو: « جناب کدخدا به خدا قسم که این جانورها حقیقت را در اعماق قارهای تاریک قلبشان چنان حفر کردهاند که حتی دیگر خودشان به آن دسترسی ندارند! پسر من برای آموزش کشاورزی سه سال در فرانسه دانشگاه رفته است و امسال پس از بازگشت، مدیریت باغ من به عهده او بوده است و با همان درسهایی که این تیره قلبها سواد فهمیدنش را ندارند و تاب نفهمیدنش هم آنان را مثل مارمولک پر فریب و رقصان میکند، من توانستم امسال موفقتر شوم و محصول بیشتری برداشت کنم! حال نمیدانم چه توطئهای در کار است! »
مردم شروع به هو کردن می کنند و تعجب از اینکه چطور فردی به خودش اجازه داده که به افراد دیگر بگوید حسود!
کدخدا: « اشلی، آلبرنیا، ژانگ ژیا! شما به متیو حسودی میکنید؟ »
ژانگ ژیا: « خیر جناب! »
آلبرنیا: « این چه حسادتی است که باعث شده برای باغ او ساعتها زمان اختصاص دهیم و گوی هشدار هلیکوپتر بسازیم؟ »
اشلی: « فکر نمیکنم اهالی روستای مانسیاک چیزی به اسم حسادت را اصلا بدانند که چیست! جناب کدخدا ما همه معرفت را از شما آموختیم! »
فردی از میان جمعیت داد میزند: « مگر پول عامل حسودی است؟ یعنی ما به پول افراد حسادت میکنیم؟ »
کدخدا رو به متیو: « متیو اینها حسود نیستند!»
متیو: « این گوی با طناب ساخته شده در نزدیکی باغ من است ببرید جای دیگر! »
اشلی: « این طور که نمیشود، باید رای گیری کنیم! »
کدخدا: « راست میگوید باید رای گیری کنیم! چه کسانی معتقدند گوی هشدار هلیکوپتر باید اینجا باشد؟ »
ژانگژیا، آلبرنیا، اشلی دستان خود را بالا بردند!
مردم هاج و واج هستند و فقط نظاره میکنند، اغلب اوقات مردم روستای هانسیاک نظری ندارند، یعنی مطلقا سلیقه خاصی هم ندارند. نمیدانند که شهردار کیست و فرمانداری کجاست! اگر از آنها بپرسی دوست داری تعطیلات بعدی موناکو باشی؟ نصف آنها خواهند گفت چرا باید موناکو باشم؟ و نصف دیگر میگویند موناکو کجاست؟
کدخدا: « چه کسانی معتقدند، گوی هشدار هلیکوپتر باید در مکان دیگری باشد؟ »
فقط متیو دست بالا میبرد!
کدخدا: « خب آمار ۳ به ۱ است گوی هشدار به هلیکوپتر همینجا میماند! »
مردم روستا شروع به دست زدن میکنند، آنها باور دارند تصمیم یک نظام بیرونی است و باید برای آنها گرفته شود!
هیچ خودکاری فکر نمیکند که ای کاش خودش بتواند بنویسد، قصه مردم این سر زمین همین است!
متیو با عصبانیت خطاب به مردم روستا: « برای تماشایی فیلم سینمایی اینجا آمدهاید؟ موافق با من رای بدهید! »
مردم روستا دست زدن و تشویق را ادامه میدهند! آنها خوشحالند که تصمیم جدیدی برای آنها گرفته شده است!
متیو دستی به موهای خود میکشد و با عصبانیت میگوید: « چرا باید یک گوی بزرگ بالای خانه من نصب شود؟ من متوجه نمیشوم!»
کدخدا: « متیوجان دیدی که با رایگیری تصمیم گرفته شد! »
ژانگ ژیا: « برای ثروتمندان شنیدن صدای آحاد مردم سخت است! »
متیو: « آحاد مردم منظورت خودتون سه تا دلقک هست؟ »
کدخدا: « متیو لطفا احترام دوستانت را نگه دار »
اشلی: « اولین بارش نیست، پولدارها عادت دارند از بالا به ما نگاه کنند! »
آلبرنیا: « کاش خدای متعال زمانی که به فردی ثروت میدهد جنبه آن را هم بدهد، تا با ما اینطور رفتار نشود و انقدر تحقیر نشویم! »
ژانگ ژیا: « از قدیم شنیده بودیم که پول شخصیت نمیآورد، امروز به چشم دیدیم! »
متیو: « اگر جای خالی مشت یکی از همان بیشخصیتها را روی صورتت حس میکنی به صحبت کردن ادامه بده! »
اشلی کت خود را در میآورد: « جدی جدی اینها باورشان شده چون پول دارند میتوانند مارا کتک هم بزنند! »
کدخدا روبه اهالی روستا: « مردم عزیز ببینید و حسرت پول را نخورید! پول هم داشته باشید باز ممکن است دوستان خود را به ضرب و شتم تهدید کنید! »
متیو لبهایش را از عصبانیت فشار میدهد: « بروید به جهنم! » سپس به باغ خود بازگشت و درب را بست.
اما واقعا جهنم کجاست؟ متیو گاهی احساس میکند جهنم با آدمهایش تعریف میشود، تحمل سختیها دشوار است اما تحمل آدمها غیر ممکن است.
[ فردا صبح]
ژانگ ژیا پای تلفن: « بله جناب.... ایشان یک گوی بالای باغ نصب کردهاند که عملن پرواز برای هلیکوپترهای امدادی غیر ممکن شده است! »
مسئول فنی شرکت حملونقل کادیز آن طرف خط تلفن: « آقای ژانگ ژیا، ممنون از اطلاع رسانی شما! نصب اجرام بزرگ در آسمان حتما میتواند برای شرکت حمل و نقل کادیز دردسر ساز شود و صد البته پرواز هلی کوپترهای امداد را هم مختل میکند! »
ژانگ ژیا: « پس خیال من راحت باشد که کارشناس شما امروز برای بازدید میآید؟ جریمه نقدی فرد خطاکار هم رخ میدهد؟ »
کارشناس پشت خط: « بله همین طور هست به زودی بازرس به منطقه میفرستیم! »
[ چند ساعت بعد - رو به رو منزل متیو ]
«سانی برفورد»، فارغ التحصیل رشته « حقوق » از دانشگاه دولتی کوبا با نمرات عالی است، موضوع پایان نامه او « راههای مبارزه با خشونت علیه زنان سیاهپوستی که در کالبد مرد هستند» بوده است، او زن جوانی با عینک گرد ته استکانی و موهای ژولیده و چند دسته کاغذ است، ساعت زرد رنگی دارد که از جنس طلا نیست اما هارمونی خوبی با دندانهایش دارد و با این مختصات درب خانه را میکوبد: « آقای متیو!.... آقای متیو!....به دستور قانون تشریف بیارید پایین! »
متیو به استقبالش میرود: « سلام خانم محترم! چیزی شده؟ چرا انقدر پریشون هستید؟ کسی مزاحم شما شده؟ »
سانی: « منظورت چیه که پریشانم؟ دیدن یک زن مستقل انقدر برایت سخت شده؟ »
متیو: « سرکار خانم من فقط قصد داشتم کمکتان کنم اگر نوشیدنی خنکی نیاز دارید یا شاید ترجیح میدهید چند دقیقه استراحت کنید میتونم کمکتون کنم! »
سانی: « داری از من میخای که بیام خونت؟ چطور میتونی انقدر بیشرمانه منو به هم بستر شدن دعوت کنی؟ »
متیو با تعجب: « خانم محترم منظورتون رو نمیفهمم شما درب خانه مرا کوبیدید و عصبانی هستید، من برای همین درب را باز کردم و سعی کردم کمکتون کنم!»
سانی با فریاد : « چرا حس عصبانیت را به من نسبت میدهی؟ »
متیو: « احتمالن همین فریادها بیتاثیر نباشه! »
سرصدا بالا میرود، اشلی از دور صدا را شنیده است، او اکثر اوقات در روستا مثل قاصدک اینور و آنور میرود فرقش این است که قاصدک کمی لطیف است و نماد خوشخبری است. اشلی به سمت دو نفر میرود، نه برای اینکه مسئلهای را حل کند چون ماهیت وجودیاش با فضولی تغذیه میشود: « چیشده رفقا؟ »
سانی: « من از شرکت هوایی کادیز اومدم این آقا قصد داره با من لاس بزنه ولی من کار مهمتری دارم باید بهشون اخطار بدم که این گوی بزرگی که بالای خونش نصب کرده ممکنه برای هلیکوپترهای امدادی دردسر ساز بشه! »
متیو: « خانم محترم لطفا احترام خودتونو نگه دارید! اشلی بهش بگو ماجرای این گوی رو... تو که شاهدی! »
اشلی: « متیو عذر میخوام باید برم خونه وقت مطالعمه! »
متیو: « وقت مطالعه چیه؟ به خانم سانی بگو که این گوی برای چی نصب شده! »
اشلی: « هر روز همین ساعت چند صفحه کتاب میخوانم الان هم در حال خوندن کتاب « سرمایه» اثر مارکس هستم عذر میخوام نمیتونم عادتهای خوبمو به سادگی به خطر بندازم! »
متیو سری تکان میدهد از خودش متنفر است که هنوز اشلی را نشناخته است: « ببینید سرکار خانم این گوی با رای مردم اینجا نصب شده برای هشدار به هلیکوپترها....یا شایدم برای تنظیم آلودگی هوا....من وصلش نکردم! »
سانی: « رای مردم! رای مردم خیلی مهمه ! عذرخواهی من رو بپذیرید نمیدونستم با رایگیری این گوی اینجا قرار گرفته! »
متیو حسابی گیج شده است: « آره به خدا قسم با رای گیری بوده! »
سانی: « من خداباور نیستم جناب! »
متیو: « ولی من هستم! »
سانی: « به عقیدتون احترام میذارم ولی تاثیری در روند پیگیری نداره، منو پیش کدخدا ببر! »
[ منزل کدخدا - سانی و متیو و کدخدا کنار هم نشسته اند ]
متیو: « خلاصش این بود جناب کدخدا، حالا شما بهش بگید که من کارهای نبودم تو ساختن و بستن این گوی به هوا! »
کدخدا: « متیو راست میگه خانم سانی! »
سانی: « به هر حال الان باید گوی برداشته شه، برای هلیکوپترهای امدادی خطرناکه!...هزینه برداشتنش هم ۱۰ هزارتا میشه! »
کدخدا: « ممنون از دولت برای تقبل هزینه! »
سانی: « دولت ۷ درصد از این مبلغ رو بهتون وام با سود ۴۳ درصد میده بقیش رو باید اهالی روستا بدن! »
کدخدا: « به نظرم چون خونه متیو هست مسئولیتش با متیو هست و ایشون باید این هزینه رو بده! »
متیو با عصبانیت: « منظورتون چیه؟ من رای مخالف دادم! این گوی رو من نصب نکردم! »
سانی: « شما باید استعلام از شرکت کادیز میگرفتید! بالای خونه شماست! »
کدخدا در حال نوازش دست سانی: « اون ۷ درصد وام رو طبق قانون باید به کدخدای روستا بدید درسته؟ »
سانی با صدای نازک و دخترونه: « بله....وام برای کدخداست ولی هزینه رو باید متیو بده! »
متیو با عصبانیت فریاد میزند: « چی میگین؟ شوخیتون گرفته؟ من رای دادم که گوی بالای خونم نباشه برید از اونایی که رای دادن بگیرید این پول رو!....اصلن کی اولین بار این گوی رو ساخت؟ »
سانی: « جناب متیو تفتیش عقاید جرم هست! ما نمیتونیم از آدما بپرسیم که به چیزی رای دادند! رای یک موضوع شخصی هست! »
متیو: « زنیکه دیوونه رایگیری عمومی بود کل مردم هم شاهدن! »
سانی: « توهین شما حتما پیگرد داره! رایگیری حتی اگه عمومی بوده باشه یک امر شخصیه ما حق نداریم به دلیل رای کسی رو بازخواست کنیم! »
میتو با عصبانیت از خانه کدخدا خارج میشود از شدت ناراحتی و عصبانیت تاب ندارد، به پسرش زنگ میزند...!
پسر متیو پشت خط تلفن: « امشب میام پیشت بابا نگران نباش! »
[ شب منزل متیو - به همراه پسرش ]
متیو با بغض: « این کل ماجرا بود پسرم... »
پسر متیو: « بابا فقط ازت میخوام امشب خوب بخوابی و به هیچی فکر نکنی! همه چی رو درست میکنم! »
متیو: « پسرم این پول خیلی زیادیه اینها دسیسه کردند....من طاقت ندارم...! »
پسر متیو: « بابا....فقط بسپارش به من و بخواب! »
[ صبح روز بعد ]
متیو از خواب بیدار میشود، دستانش سرد است و کل شب بیتاب بوده.... صدای هیاهو دم درب میآید. اضطراب او را فرا میگیرد. با خودش میگوید باز چی شده؟ باز کدوم پیراهن این زندگی نخکش شده است؟.... یادداشتی را میبیند: « ما از پسش بر اومدیم!....دوست دارم بابا»
متیو به سمت در حرکت میکند سرش را بالا میبرد روی گوی بزرگ یک پارچه چسبانده شده که نوشته است: « شرکت هوایی متیو به احترام مالکیت خصوصی »
مردم جلو درب خانه هیاهو میکنند!
زندگی گاهی اوقات مانند رودخانه است، پر سروصداست ولی معلوم نیست به کجا ختم میشود، متیو احساس میکند هر قلمی در دفتر روزگارش قصد کجنویسی دارد.
پستچی نامهای را به متیو میرساند، تیتر آن نوشته شده : « شکایت سانی برفورد از شرکت هوایی متیو! » با تعجب نامه را باز میکند:
«
خطاب به متیو، مدیرعامل شرکت هوایی متیو!
پیرو اخراج ناگهانی خانم سانی برفورد از شرکت هوایی متیو یا همان کادیز سابق به اطلاع میرساند طبق قانون شما موظف هستید تا دوماه آینده حقوق این فرد را پرداخت کنید.
با احترام اداره کار بلژیک
»
متیو پاک گیج شده است، تلفنش زنگ میخورد، پسرش است:
« چطوری پیرمرد؟ ...بهتر بگم آقای مدیرعامل....( میخندد) ....بابا دیروز شرکت هوایی کادیز رو برات خریدم و خانم سانی رو هم فرستادم یکم استراحت کنه!.....با حق امضایی که ازت داشتم تورو به عنوان مدیرعامل انتخاب کردم....دفتر اصلی شرکت هم آدرس خونه رو زدم.....بابا صدامو داری؟ »
متیو با حیرت و چشمان اشکبار: « آره بابا....متوجه نشدم چیشد؟....! من مدیرعامل کجا شدم؟»
پسر متیو: «هنوز یکم کارای حقوقیش مونده ولی شرکت هوایی کادیز! تیم حقوقیمون کل دیروز روی این پرونده بود ما ۱۰۰ درصد سهامشون رو خریدیم و چه اسمی بهتر از اسم تو! حالا دیگه کادیز وجود نداره...! اسمش شرکت هواپیمایی متیو هست! »
متیو از خوشحالی گریه میکند، کمی آن طرف تر هم باران چند ساعت قبل باریده و زمین پر ازخاک و گل و لای شده است. اطراف خانه کدخدا ردپای یک کفش پاشنه بلند در خاک نم خورده دیده میشود!
بیایید قضاوت نکنیم!