تجربهی خوبی که با «داییجان ناپلئون» از ایرج پزشکزاد داشتم، تشویقم کرد که برای چالش آذرماه هم به سراغ کتابی از همین نویسنده بروم. کتابی که قرار بود مرا با خودش به دل تاریخ ببرد و بیاورد، البته که برد و آورد اما نه چندان به دل تاریخ، که بیشتر به دل خیالبافیهای نویسنده. خیالبافیهایی که گاه چنان زننده میشد که نمیدانستی چرا باید ادامهاش را بخوانی. اما بههرترتیب، از آنجا که فرصت نشد کتاب دومی را در اینباره بخوانم، دربارهی همین کتاب چند نکته به ذهنم میآید.
نثر همان نثر پزشکزاد است و روال هم روال همیشگی! توجه ویژه به ابعاد جنسیتزدهی ماجرا و دیدن جزئیاتی که به چشم هر بشری نمیآید. اما چرا ماشاءاللهخان... کتابی نیست که به دل همه بنشیند؟
شاید تا یکجایی از بازی زبانی با عربی را میتوان تحمل کرد، اما بعد از مدتی این روش بیشتر شبیه تمسخر و مسخرهبازی است. صدالبته که نوشتن چنین متنی با دو زبان متفاوت، و توجیه این گره زبانی که چطور شخصیت تو بخواهد دوزبان را بداند، کار آسانی نیست اما بههرحال این مدل نوشتن هم آزارنده میشود. به جایی رسیده بود که دیگر نهتنها بامزه نبود که بسیار سطحی بهنظر میرسید.
اغراق همیشه یک ابزار دم دستی برای جلب توجه بوده و هست، اما همین اغراق میتواند فاجعهبار باشد. وقتی دست بگذاری روی یک نقطه و هی بزرگ و بزرگترش کنی، نتیجهای جز تباهی کل اثرت ندارد. نقطهای که قرار بود تلنگر باشد و نکته، شده است بازیچهای که حتی خندهدار نیست.
اینکه نویسنده نکتهای برایش جذاب باشد و خواننده نه، طبیعی است. اما اصرار بیش از حد نویسنده، میتواند خواننده را به سر حد دیوانگی و دلزدگی ببرد. در ماشاءاللهخان... پر است از این اصرارهایی که تا خط آخر کتاب هم ولتان نمیکند. اصرارهایی که دلتان نمیخواهد ادامه داشته باشد و حالا، مجبورید که در هرلحظه تحملش کنید.
ایده نداشتن بد است. ایدهی خوب داشتن عالی است. اما اگر به بهانهی نبود ایدهی خوب، و تنها برای فرار از ایده نداشتن بخواهید بروید سراغ ایدهی ناخوب، کارتان زار است. مجبورید جلو بروید و راه برگشتی هم ندارید، اما کار خوبی از آب درنمیآید که نمیآید. حالا هرچقدر هم که آن میان زور بزنید و با اغراق و چه وچه بخواهید آبوتابش بدهید، فایده ندارد.
اگر از من بپرسید، این کتاب خواندن ندارد. اگر دوست دارید امتحانش کنید اما فکر نکنید مجبورید تمامش کنید. از طرفی هم، من درک نکردم که چرا این کتاب باید در موضوع چالش طاقچه، آذرماه ۱۴۰۱ بگنجد. حیف که وقت کم آمد و نشد کتاب دیگری را در این موضوع تمام کنم و برای خالی نبودن عریضه از این کتاب نوشتم.
البته که هرچه نباشد یک داستان ایرانی است و با حالوهوای ما جورتر است. (هرچند نه خیلی!) با اینحال، پیشنهادم روشن است: توقعی از آن نداشته باشید.
من کتاب «ماشاءاللهخان در بارگاه هارونالرشید» را از طاقچه خواندم. طاقچه یک پلتفرم عرضهی کتاب الکترونیکی است. البته بهتازگی میتوانید کتابهای چاپی دلخواهتان را هم از طاقچه تهیه کنید. جذابترین بخش طاقچه برای من، طاقچه بینهایت است که درست مانند یک کتابخانهی بزرگ اما الکترونیکی، میتوانید میان قفسههایش بچرخید و کتابهای دلخواهتان را با پرداخت حق اشتراک، مطالعه کنید. اگر مایل به دریافت و تورق کتاب «ماشاءاللهخان در بارگاه هارونالرشید» هستید، لینک آن را برایتان میگذارم.