در وصف دوراهی خودکشی و زندگی، فیلمهای بسیاری ساخته شده اما طعم گیلاس کیارستمی در عین سادگی و بی سر و صداییاش، بهطور قدرتمندی پیام خود را به بیننده منتقل میکند. این فیلم که برای کیارستمی نخل طلایی را نیز به ارمغان آورد به سبک خاص خود او که در آثار پیشینش نیز شاهد بودهایم، ارزش زندگی را مورد بحث قرار میدهد.
در ادامه این نوشته به بررسی این فیلم و پیام آن میپردازیم که البته به ناچار فیلم را فاش خواهد ساخت. پس اگر قصد دارید فیلم را ببینید بعدا به این نوشته سر بزنید و اگر هم دیدهاید که بفرمایید :)
فیلم با نگاه جستجوگر و مردد آقای بدیعی میانسال در میان جمعیت کارگران در خیابانهای تهران آغاز میشود و او را تا خارج از شهر با خود میبرد اما او موفق نمیشود. او به دنبال چیزیست اما فعلا نمیدانیم چه...
نفر اول که بدیعی موفق به برقراری ارتباط با او میشود، سرباز کرد و خجالتیای است که میخواهد به پادگان برود. بدیعی در او جوانی و نیازمندی مالیای میبیند که به نظرش عاملی است که میتواند رویش حساب کند. پس از گفتگوی روزمره و تا حدی بیدست و پا، بالاخره بدیعی میرود سر اصل مطلب و به خواستهاش اشاره میکند: وی میخواهد خودکشی کند و به دنبال کسی میگردد که او را در صورت موفقیت عملش در گودالی که از قبل مهیا کرده، بی سر و صدا به خاک بسپارد و پاداش این یاری ترسناک را با پول خواهد داد. اما سرباز ساده و کم سن و سال که با چنین پدیدهای هیچ برخورد قبلی نداشته و درکی از آن ندارد پا به فرار میگذارد. حتی با این وجود که به پول آن نیاز دارد.
ادامهی جستجوی عجیب شخصیت اصلی، او را به طلبهای افغانیتبار میرساند. این بار بدیعی در بازگوی خواستهاش راحتتر از دفعهی قبلی عمل میکند. طلبهی جوان نیز فردی منطقی و آرام است که این موضوع را به راحتی هضم میکند و سعی دارد از تعلیمات دینی و گناه بودن خودکشی بدیعی را منصرف سازد اما گویا بدیعی مصممتر از این حرفهاست و گوشش به سخن خداوند بدهکار نیست. در نهایت هم هر دو شخصیت در صلح با هم مخالفت میکنند و از یکدیگر جدا میشوند.
هیچگاه هم نمیفهمیم که چه چیزی بدیعی را به خودکشی وا داشته و مارا با او در این قصه بر رنج روور سفید او سوار کرده، اما اصلا هدف فیلم این نیست. شخصیت او بدون اینکه داستانش را بدانیم ما را متقاعد میکند که دلیل موجهی برای اینکار دارد و در همین بیپرسشی، به تفسیر و ارزشگذاری زندگی میپردازد.
کاندیدای بعدی بدیعی، پیرمرد تاکسیدرمیستی است که در موزهی تاریخ طبیعی مشغول به کار است. در مورد آقای باقری دیگر به مقدمات پرداخته نمیشود و او از همان ابتدا که او را میبینیم موضوع را قبول کرده و به هزینهی این کار برای درمان فرزندش نیاز دارد. اما پیرمرد خوش سر و زبان با این وجود، هنوز هم سعی دارد که بدیعی را از این کار منصرف کند. ولی این بار نه از راه شرع بلکه با تعریف و تفسیر از لذتهای کوچک زندگی و تماشای آنها. او از طلوع آفتاب، چهارفصل طبیعت، زیبایی ماه و ستارگان، طراوت آب چشمهها میگوید و تمام اینها را دلیلی برای ادامه زندگی میبیند و حتی در ادامه از اقدام به خودکشی خود میگوید. در ابتدا چهرهی بدیعی خیلی مشتاق به نظر نمیآید اما پس از توافق و جدایی آنهاست که کمکم در چهرهی بدیعی نماهایی از شک و تردید پدیدار میشود.
اینجاست که شک بدیعی به اوج میرسد و در موزه به پیرمرد بازمیگردد و از او میخواهد که هنگام دفن از زنده نبودنش اطمینان حاصل کند که مبادا زنده به گور شود. اینجاست که تماشاگر از خود میپرسد این همان بدیعی آب از سر گذشته و درمانده پیش از ملاقات با آقای باقری است؟!
در همین بهبوهه از فیلم است که بدیعی بیدار شده و به اطراف خود مینگرد، به چیزهایی توجه میکند که تا الان متوجه آنها نبوده و به تماشای غروب آفتاب مینشیند.
فیلمی که با تپههای خشن و شن و ماسه آغاز شد با سرسبزی موزه تاریخ طبیعی، غروب نارنجی آفتاب و نهایتا صدای رعد و برق به پایان میرسد. سرنوشت آقای بدیعی طعم گیلاس مشخص نمیشود و اهمیتی هم ندارد چون فیلم رسالت خود، که انتقال پیام و فلسفهاش است را به شیوایی و دلنشینی تمام به سرانجام میرساند و بیننده را با این سوال تنها میگذارد: