از خواب که برمیخیزی و رو به آینه میکنی، تصور این را میکنی که ساعاتی دیگر همین چهره، ترس را به جانها خواهد افکند؟
وقتی که آن پوشش سخت، زمخت و بدقواره را به تن میکنی، اسلحه به دست میگیری و تبدیل به تمثالی از زورگویی و قلدری میشوی، در سرت چه میگذرد؟
در مسیر اعمال ظلم و خونریزی، سوار بر دژخیمهای فولادی مشکیرنگ، با همقطارانات از چه میگویی؟ انتظار چه را میکشی؟
هنگامی که در برابر مردم خسته و ناامید -که چیزی برای باختن ندارند- میایستی و سینهات را به دفاع از ستمگر سپر میکنی، چه احساسی داری؟
آنگاه که لولهی تفنگات را در راستای پیکر همشهری خود قرار میدهی، پیش از آنکه ماشه را بکشی، او را چه میبینی؟
به این فکر میکنی که آنان نیز چون تو انساناند، غم، اندوه و شادی را حس میکنند، عاشق میشوند، خون در رگ دارند و زندهاند؟ اینکه آنها هم مانند تو، از خدایشان طلب یاری میکنند؟
به نام چه و که، هموطن خود میکشی؟ به کدامین حق، بر بوم خیابان، سرخ و سیاه و خطخطی میزنی؟ گمان میبری که چیزی جز زشتی خلق کردهای؟
صفوف بیانتهای مادران بهغمنشسته، پدران خمیده، خواهران سوگوار و برادران خونخواه از مقابل دیدگانات روان نمیشوند؟
از این نمیهراسی که امکان دارد روزی نقشهایتان جابهجا شود؟
حال که به خانهی گرم خود برگشتهای، همسرت بابت اینکه امروز تندرست هستی لبخند میزند. کودک معصومات را به آغوش میکشی؛ میداند که کجا بودهای؟ چه کردهای؟ به او چه خواهی گفت؟
چهگونه مزهی خون و سوزش اشکآوری که به همسایگانات چشاندی، خوراکی که فرو میدهی را بر تو حرام نمیسازد؟
در خلوت که نشستهای، صدای جیغ دختران و فریاد پسران سرزمینات که چیزی جز حق طبیعی خود نخواستند، سکوت را برایات غیرقابلتحمل نمیکند؟
آیا با آرامش خاطر سر به بالین میگذاری؟ خوابات هم میبرد؟ چهرههای خونین و وحشتزده به استقبالات نمیآیند؟
فردا چه؟ فردای آن چه؟ فرداها چه و چه و چه...
پینوشت: عنوان از ترانهی Zombie، اثر گروه راک ایرلندی The Cranberries