مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت بیست و نه رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی


< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>

اجازه نمی دم نازلی رو از من بگیرن...
نفس عمیقی کشیدم، نگاهم رو به قاب عکس مامان که مادرجون به اتاق من زده بود انداختم.
پدربزرگ حتی براش مهم نبود که مامان مرده فقط گفت "متاسفم" چقدر زندگی برای من سخت شده بود.
واقعا با چنگ زدن به قلب خودم می تونستم ادامه بدم.
با صدای مایا از فکر بیرون اومدم.
پشت در بود، با آشفتگی گفتم : بله مایا؟!
_خانوم تشریف بیارید، مهناز خانوم و پدربزرگتون منتظر شما هستن برای صرف شام...
نگاهم رو به ساعت دوختم!
کی شب شد!
از اتاق بیرون رفتم. نگاهم به مایا بود که نزدیکم اومد و گفت:
برنامه عوض شده، امشب باید بری!
با صدای تقریبا بلند گفتم: چی؟!!
صدای مادرجون از آشپزخونه اومد که گفت:
آنا دخترم بیا...
نگاهم رو به مایا دوختم و گفتم:
مگه قرار نیست فردا برم؟!
مایا آهسته گفت:
کتایون تازه خبر داد، اگر نری کد هم دریافت نمی کنی! تمام وسایل و هر چیزی که بخوای داخل ماشین مهاست...
لبم رو به دندون گرفتم، باید چی کار می کردم؟!
نگاهم رو به ساعت دوختم، عقربه روی عدد نه جا خوش کرده بود.
فقط سه ساعت وقت داشتم!
کلافه مایا رو کنار زدم و به آشپزخونه رفتم، دست پدربزرگ و مادرجون رو بوسیدم و رو به روشون نشستم.
تمام طول مدت صرف غذا حواسم به بی برنامگی کتایون بود.
به محض اینکه آخرین قاشق از غذا رو خوردم از صندلی بلند شدم و با یه تشکر به اتاق رفتم.
نگاهم رو به برگه ای که روی میز بود دوختم.
مایا گذاشته بود " ساعت دوازده از خونه خارج شو، ماشین داخل پارکینگ هست، نگران نباش خواب پدر بزرگ و مادرجونت سنگینه!"
سنگینه! عوضی چیکار کرده بود!
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
نگاهم رو به ساعت دوختم، نه و چهل دقیقه!
چاره دیگه ای نبود.
لباس های سیاه رنگی که مها بهم داده بود رو تنم کردم.
دستکش و نیم بوت، موهام رو داخل کلاه جمع کردم.
سوئیچ ماشین رو از زیر تخت برداشتم و به همراه آدرس داخل جیب لباس گذاشتم.
الان فقط منتظر علامت مایا بودم تا از خونه خارج بشم.
ساعت با سرعت در حال حرکت بود.
چشم هام به شدت درد گرفته بود از بس به ساعت خیره بودم.
چشم هام داشت سنگین می شد که در اتاق به شدت باز شد.
نگاهم رو به مایا دوختم که گفت:
خوابیدن می تونی بری، عجله کن...
از اتاق بیرون رفتم، مایا تا دم در همراهم اومد.
لحظه آخر گفت: حواست باشه آنا هیچ چیز از کتایون نباید بگی!
لب زدم و گفتم: به کی؟
مایا در رو بست، دختر روانی با آسانسور پایین رفتم به سمت ماشین مها رفتم و سوار شدم.
آدرس خونه رئیس شرکت رو داخل نقشه زدم و به راه افتادم.
حس بدی به ذهنم هجوم آورده بود، احساس می کردم نباید به اون خونه برم.
اما راه برگشتی هم نداشتم...
رو به روی کوچه درختی ترمز کردم، بهم گفته بودن تلفنم رو نبرم!
نگاهم به موبایل بود، با تصمیم آخر موبایلم رو حالت ضبط گذاشتم و داخل جیبم قرار دادم.
از ماشین پیاده شدم و صندوق رو باز کردم.
هیچ وسیله ای برای من نبود!
مسخره کردن؟!! نگاهم روی کاغذ و کلید طلایی رنگ کف صندوق افتاد.
کلید رو برداشتم  کاغذ تا شده رو بازش کردم، تایپ شده بود، نوشته بود" مراقب باش چطور بازخورد نشون میدی هر حرکت عکس طرف مقابل باعث بردن تو بازی میشه، تو همیشه بر عکس رفتار می کنی، الان هم همون کار رو انجام بده!"
خنده هیستریک کردم، یعنی چی؟!
احمق ها!
نگاهم رو به ساعت مچی انداختم، چند دقیقه تا نیمه شب مونده بود.
چاره دیگه ای نداشتم.
باید می رفتم، فقط باید جعبه رو بیارم، همین...
سوئیشرت رو تنم کردم و کلاه بلندش رو روی سرم انداختم.
امشب باید تموم می شد.
کاغذ رو داخل صندوق انداختم و کلید رو داخل جیبم... 
صندوق رو بستم. 
به سمت تنها خونه  داخل کوچه تاریک قدم برداشتم. 
رو به روی در بزرگ ایستادم. 
چطور باید داخل می رف... با به یاد آوردن کلید طلایی رنگ، در رو با کلید باز کردم و داخل رفتم...

نویسنده مبینا ترابی

نویسندگیرمان نویسینمایشگاه کتاب
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید