< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>
نگاهم رو به سراسر اتاق دوختم، یه تخت خواب و میز کار به همراه لپ تاپ و چمدون لباس هام کنار تخت...
یه پنجره به سمت حیاط ساختمون...
چند تا هم کتاب روی میز چیده شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم.
من دارم چیکار می کنم؟
انگار کور شدم و نمی بینم...
اما به خاطر نازلی باید این راه رو تا آخر برم.
می دونم چیز خوبی نصیبم نمیشه اما مجبورم...
وقتی هم که حرف از اجبار به وسط میاد فقط سرکشی می تونه متوقف کنه، اما من نمی تونم برای خودم برای بچه چهار ساله سرکشی کنم.
فعلا باید رام باشم تا بتونم مهره های بازی رو حرکت بدم.
حتی اگر تنها مهره باقی مونده تو صفحه شطرنج سرباز باشه باید به شاه تبدیلش کنم.
اجازه نمی دم به همین راحتی کنارم بزنن...
من باید...
با زدن جرقه ای تو ذهنم از تخت بلند شدم.
درسته بهترین راه برای محافظت از خودم همین بود...
لباس هام رو تعویض کردم.
موهام رو بالاترین نقطه سرم بستم.
کتاب مورد علاقه م رو از داخل چمدون در آوردم.
این کتاب صد صفحه بود اما با رو نوشت های من از مدارک دویست صفحه شده بود اما بعد از انتقال به لپ تاپ و محو کردن از صفحات آرش فهمید...
الان هم با این ماجرا به چهارصد صفحه می رسونم...
پشت میز نشستم، لپ تاپ رو روشن کردم.
کتاب رو با خودکار و وسایل مورد نیاز روی میز گذاشتم.
بهترین راه حل برای نجات دادن خودم این بود که بر علیه کتایون و گروه ترسناکش مدرک جمع کنم.
خواستم شروع کنم، که یه حسی من رو متوقف کرد...
نگاهم رو به گوشه های اتاق دوختم.
اینجا حتما دوربین باید باشه! یعنی بدون دوربین امکان نداره...!
این خونه برای مَهاست!
و وقتی من رو اینطوری تنها گذاشته یعنی مطمئن هستش که به یه نحو دیگه من رو زیر نظر بگیره...!
نفس عمیقی کشیدم.
به سمت لپ تاپ برگشتم.
درست نبود الان کنار بکشم، چون می فهمیدن...
بدون هیچ عنوانی شروع به کار با لپ تاپ کردم.
دو ساعتی گذشته بود که مادرجون برای شام صدام زد...
لپ تاپ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم...
بعد از صرف شام و کمک به مادرجون به اتاق برگشتم.
لباس هام رو داخل کمد جا دادم و بعد از مرتب کردن وسایلم به تخت خواب رفتم.
باید چاره ای پیدا می کردم، تا نفهمن می خوام چی کار کنم...
چشم هام رو بستم و به خواب فرو رفتم...
صبح با صدای آلارم موبایل از خواب بیدار شدم.
مانتو تنم کردم، قرار بود با مادرجون بریم خرید، همچنین من موبایل جدید بخرم...
پدر بزرگ بالاخره بهم پول داد...
با صدای مادرجون، به سمت رفتم که یه چیزی یادم اومد.
نگاهم رو به کتاب دوختم...
لبخندی گوشه لبم نشست، فهمیدم چیکار کنم که متوجه نشن...!
با سر خوشی اتاق رو ترک کردم...
نویسنده مبینا_ترابی
تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت میشه کپی پیگرد قانونی دارد.
از اتاق فاصله گرفتم و به سمت مادرجون رفتم.
کفش هاش رو به پا کرد.
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
مادرجون پدربزرگ کجاست؟
همونطور که از در بیرون می رفت گفت:
رفت شرکت پیش بابات تا کار های انتقال به ایران رو انجام بدن...
بابا! نفس کلافه ای کشیدم و همراه مادرجون از خونه بیرون رفتم.
از ماشین خبری نبود.
ناچار تاکسی گرفتیم، نمی دونستم چطور شروع کنم، اما اگر الان نمی گفتم، وقتم تموم می شد.
نگاهم رو به مادرجون دوختم و گفتم:
مادرجون من قراره پیش شما و پدر بزرگ زندگی کنم...
نگاه خیره مادرجون رو حس می کردم.
لبخندی زدم و ادامه دادم.
_مادرجون من دلم می خواد درس رو ادامه بدم و...
مادرجون بین حرفم اومد و گفت:
آنا، من و پدر بزرگت خوشحال می شیم که تو درس بخونی. اما مطمئن هستی که حوصله ت می کشه؟
با ترمز ماشین کرایه رو مادرجون حساب کرد و پیاده شدیم.
همونطور که هم قدم با مادرجون راه می رفتم گفتم:
مادرجون من تنهام، حوصله ای ندارم که بخواد توان تحمل داشته باشه، من فقط به حمایت شما نیاز دارم تا درس بخونم.
مادرجون لبخندی زد و گفت:
من همیشه حامی تو هستم فقط به پدرت باید کمک کنه تا یا دانشگاه خوب بری و...
کلام به میون حرفش بردم و با ممانعت گفتم:
نه مادرجون من از بابا کمک نمی خوام خودم می خوام درس بخونم و آزمون بدم...
مادرجون رو به روی فروشگاه هوشمند ایستاد و دستی به شونه م زد و گفت:
پس اگر این تصمیم تو هست من هم موافقم.
لبخند دندون نمایی زدم و با مادرجون وارد فروشگاه شدم.
اون جرقه ذهنم این بود که به بهانه آزمون ورودی برای فوق لیسانس حجم زیادی از کتاب داخل اتاقم جمع کنم و بتونم راحت مدرک علیه کتایون جمع کنم.
اینطوری خیلی کمتر شک می کردن.
اما واقعا تصمیم نداشتم دوباره دانشگاه برم.
واقعا حوصله هیچی نداشتم.
مادرجون بهترین تلفن همراهی که می تونست رو همراه خط جدید برام خرید...
حدود چهار تا پنج ساعت بیرون بودیم.
مادرجون علاوه بر تلفن، مانتو، لباس و هر چیزی که احتیاجم می شد رو خرید.
تنها کاری که مونده بود این بود که تاریخ آزمون ورودی سال بعد رو هم زمان با رو شدن دست کتایون قرار بدم.
نمی زارم آب خوش از گلوی اون زن پایین بره، حتی اگر گلوی خودم توسط اون دریده بشه...!
بعد از چندین ساعت خسته برگشتیم خونه، به محض اینکه روی صندلی نشستم. سر و کله مها با یه دختر جوون پیدا شد.
می دونستم این دختر برای اون ها مولکول جا به جا می کنه.
نگاهم رو به اون دختر دوختم.
مها بدون لحظه ای توقف به مادرجون توضیح می داد.
متاسفانه این دختر بیست و چهار ساعت می تونست کار کنه!
مادرجون هم با خوشحالی قبول کرد.
چون این دختر سرایدار ساختمون بود و مشکلی برای رفت و آمد نداشت!
دست به سینه ایستادم و نگاهم رو به نگاه مغرورش دوختم که با لبخند خیلی مصنوعی گفت :
خانوم، من تعریف شما رو از خانوم مها شنیدم.
خوشحالم می بینمتون، اسم من مایاست...
مادرجون که دید من خیره نگاهش می کنم، لبخند خجلی زد و گفت:
ما هم خوشحالیم مایا، امیدوارم بتونی راحت کارهای خونه رو انجام بدی.
نگاهم رو به مها دوختم.
لبخندی زد و گفت: آنا جان شماره همراهت رو میدی؟!
هیچی نگفتم که مادرجون گفت:
من شماره شما رو دارم می گم آنا بهتون تماس بگیره.
مادرجون به مایا نگاه کرد و گفت:
دخترم بریم بهت خونه و اتاق ها رو نشون بدم.
مایا از جاش بلند شد و همراه مادرجون رفت.
ابروم رو بالا انداختن و خطاب به مها گفتم:
تبریک میگم ! چشم و گوش اضافه تو خونه جا ساز کردی!