< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>
نگاهم رو از سراسر باغ گذروندم.
بزرگ بود! عجیب بود که سگ نگهبان نداشت!
قلبم به در و دیوار سینه ام می کوبید.
نفس هام تند شده بودن...
در رو پشت سرم بستم. آهسته از باغ گذشتم و به در ورودی رفتم.
درست مثل قصر بود! چطور چنین جایی رو بدون امنیت ول کرده بودن؟!
به من مربوط نمی شد.
با عجله به سمت در بزرگ رفتم، با کلید در رو باز کردم، انگار خوشبختانه این کلید نبود شاه کلید بود.
وارد خونه شدم.
تمام لامپ ها خاموش بود!
چی باید می دیدم؟!! کلافه نفس عمیقی کشیدم.
مها گفته بود تحت هیچ شرایطی چراغ روشن نکنم.
اما چطور باید می دیدم؟!
بدون توجه به حرف مها گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و چراغ قوه رو روشن کردم.
الان واضح تر می دیدم.
آهسته به سمت پله های به هم پیچیده شده قدم برداشتم.
با تمام دقت بالا رفتم.
اتاق خصوصی باید می رفتم، وارد راهرو شدم.
نور رو روی اتاق ها انداختم، پنج اتاق بود.
نگاهم روی در قرمز رنگ قفل شد.
با همه اتاق ها فرق داشت، حتما همین بود.
آهسته به سمت اتاق قدم برداشتم. نگاهم روی در بود.
صدای تپش های قلبم رو می شنیدم، گوش هام سنگین شده بودن.
لبم رو به دندون گرفتم. نور گوشی رو خاموش کردم.
آهسته در رو باز کردم.
قدم اول رو داخل اتاق گذاشتم، نور کمی از پنجره های بزرگ به اتاق می تابید.
بدون توجه به اطراف سمت تخت خواب کنار دیوار رفتم.
مها گفت زیر تخت گذاشته.
روی زمین زانو زدم، دستم رو زیر تخت بردم.
با حس بر خورد دستم به جعبه لبخندی روی لبم نشست.
جعبه رو بیرون کشیدم. تقریبا اندازه یه جعبه انگشتر بود!
جعبه رو داخل جیب سوئیشرتم گذاشتم.
از جام بلند شدم نگاهم رو به به میز کار دوختم.
مها گفت " روی میز کارش یه تقویم هست، عددی نوشته که کد فلشِ"
تقویم طلایی رنگ رو از روی میز برداشتم.
یه عدد چهار رقمی روش نوشته بود،" صفر چهارصد و بیست و نه"
حتما همین بود چون هیچ عدد دیگه ای درکار...
نگاهم روی نوشته خیلی ریز گوشه تقویم افتاد!
نمی تونستم بخونم!
تقویم رو روی میز گذاشتم، موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم.
چراغ قوه رو روشن کردم و روش انداختم.
آناهیتا! با تعجب به اسمم که روی تقویم نوشته شده بود نگاه می کردم که تلفنم با صدای بلند زنگ خورد!
مایا بود! خواستم قطع کنم که به یک ثانیه نکشید و چراغ های اتاق روشن شدن و صدای بلند آژیر خطر داخل کل خونه پیچید...!
از ترس تقویم از دستم افتاد.
به سمت در رفتم، چند بار دستگیره رو بالا و پایین بردم.
باز نشد. کلید رو تو در انداختم بازهم باز نشد.
با ترس به اتاق خیره شده بودم.
صدای چند نفر از طبقه پایین می اومد.
دونه های درشت عرق از پیشونیم سر ریز شد.
به سمت پنجره رفتم، تراس داشت.
در رو باز کردم، وارد تراس شدم.
نگاهم رو به ارتفاع تا زمین باغ انداختم. اگر گیر می افتادم همه چی تموم می شد...!
دست هام از ترس به لرزش افتاده بود.
مایا گفت هیچکس خونه نیست پس چی شد.
صدای نزدیک شدن قدم هاشون به اتاق رو می شنیدم.
چاره دیگه ای نداشتم، بالای نرده رفتم.
چشم هام رو بستم و پریدم که...
نویسنده مبینا_ترابی
تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت می شود و کپی پیگرد قانونی دارد.
چشم هام رو بستم و پریدم، با حس متوقف شدن روی هوا، چشم هام رو باز کردم.
با ترس نگاهم رو به سایه انداختم. دستم رو روی هوا گرفته بود.
ترسیده نگاهم رو بهش دوختم که با فریاد گفت: بیوفتی می میری دختر...!
سرم رو به طرفین تکون دادم و سعی داشتم دستم رو بیرون بکشم که با یه حرکت من رو بالا کشید.
نفس هام تند شده بود. لرزش دست گرفته بودم.
نگاهم رو به اون مرد دوختم.
فقط نور ماه بود که چهره ش رو معلوم می کرد.
باید چیکار می کردم.
تو سکوت بهم خیره شده بود، صدای نفس کشیدن هام به گوشم می رسید.
نگاهم رو به اتاق دوختم کسی غیر از این مرد نبود، می تونستم فرار کنم؟!
نگاهم رو به در نیمه باز دوختم، اولین قدم رو به سمت در تراس برداشتم.
انگار ذهنم رو خوند! دستش رو روی کنار در گذاشت.
اخمی به پیشونیش انداخت و با صدای عصبی گفت: کجا میری؟!
چشم هام رو بستم تا نفهمه خیلی ترسیدم.
دستش رو روی گوشش گذاشت و خطاب به کسی گفت: نگردید من اون دختر رو پیدا کردم. بیاید سالن اصلی...
چشم باز کردم.باید چیکار می کردم؟! کی بیاد؟!!
این بار بدون توجه چشم های ترسیدم رو بهش دوختم.
الان که توی نور ایستاده بود واضح تر می دیدمش، لب زدم و گفتم: لطفا بزار من برم.
چشم های براقش رو ریز کردو با تمسخر گفت:
کجا؟! بزارم بری؟! به هیچ عنوان؟!
نگاهم رو به ارتفاع دوختم، که بدون توجه بازوم رو گرفت و از تراس بیرون کشید.
شروع به فریاد زدن کردم، اصلا نمی شنید.
از در بیرون برد، فقط فریاد می زدم، به زور از پله ها پایین برد.
مقاومت می کردم، بازوم رو رها کرد. با ترس نگاهم رو به چهار مرد سیاه پوش و دو زن که مثل مجسمه ایستاده بودن دوختم.
نگاهش رو به یکی از زن ها دوخت و گفت: براش آب بیارید.
می خواستم برم آب می خوام چیکار!
نگاهم بهش بود که خطاب به اون مرد ها گفت:
سیستم ها رو چک کنید، تمام خدمه رو فردا احضار کنید، هر کس تا هفته پیش که استعفا داده رو هم بیارید...!
سر تکون دادن و به سرعت محو شدن، بغضم رو فرو فرستادم تا گریه نکنم.
دختر بطری آبی به دستم داد و رفت.
آب رو روی زمین انداختم و گفتم:
می خوام برم...
نیشخندی زد و با تعجب ساختگی گفت:
باید زنگ بزنم پلیس!
ياد حرف مها افتادم، گفته بود اون به خاطر کار های خلافی که انجام داده از پلیس فراریِ!
کلافه گفتم: این کار رو نمی کنی من می خوام برم.
نزدیک اومد و با غرش تو صورتم گفت:
اونی که بهت گفت بیای عمارت من بهت نگفت من کی هستم مگه نه؟!
هیچ حرفی نزدم که دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
اونی که برداشتی رو بده!
بازهم حرفی نزدم که با آرامش گفت:
باشه پس تا موقعی که حرف نزنی اینجا زندانی میشی.
روی مبل نشست! بدون توجه سینمای خانگی رو روشن کرد و بدون توجه مشغول دیدن فیلم شد!
نگاهم بهش بود که تلفنم با صدای بلند زنگ خورد و بعد صدای پیغام...
حتی نگاهش رو نگرفت.
موبایل رو از جیبم بیرون کشیدم، مایا بود!
نوشته بود " مارال زود تر از خونه بیرون برو، پرواز کیوان کامروا رئیس شرکت کنسل شده، الان که برسه خونه!"
کنسل شده!؟ خبر نداشت که الان من گیر افتادم!!
_کلاغ سیاه بهت خبر داد که من بر می گردم؟!
نگاهم رو بهش دوختم که خیره به چشم هام شد...