ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت سی و سه رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>

رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی


با فریاد گفتم : چیکار کردی؟!
کتایون فریادی ده برابر من زد و گفت: بشین آنا!
روی صندلی نشستم.
کیارش رو با دست های بسته روی زمین کنار پای کتایون انداختن.
کتایون لگدی به شونه کیارش زد که فریاد زد.
لبخندی زد و خطاب به من گفت:
خواستم بهت کمک کنم، گفتم بیام سراغ سیاوش و پسر احمقش‌!
به سمت کیارش خم شد، موهاش رو به عقب کشید و گفت : اما اون بابای ترسوش نیست!
فرار کرد از تیر خلاص من!
با فریاد گفتم: چرا داری این کار رو می کنی؟!
کتایون با تعجب ساختگی نگاهم کرد.
موهای کیارش رو رها کرد و کمی نزدیک اومد و گفت:
خودت انتقام می خواستی!
الان می گی من چی کار می کنم؟!
بدون توجه به کیارش و اوضاعش گفتم: مگه نگفتی اطلاعات فلش رو خودت به پلیس میدی؟!
کتایون خیره نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده، با عصبانیت نگاهش می کردم که گفت:
فلش رو دادم به خودت که تصمیم بگیری، اطلاعات رو بدی به پلیس یا نه؟!
در مورد کیارش هم باید بگم، قرار ما همین بود، من اطلاعات بدم همچنین شر سیاوش و کیارش رو از سرت کم کنم.
سیاوش برای مدتی از کشور خارج شده، اما پسرش هست.

نگاهم رو به صورت داغون کیارش دوختم، پارسا با عجله از اتاق بیرون اومد. 
به سمت کتایون رفت و آهسته چیزی گفت. 
کتایون با فریاد گفت: همین الان برید اون کیوان رو بیارید پیش من! 
پارسا و پدرام به سمت کتایون اومدن و گفتن: 
اما نمی تونیم اون خیلی محافظ داره! 
کتایون نگاهش رو به من دوخت، خطاب به مها گفت:
اون دختری که رم رو گذاشت زیر تخت مطمئن بود؟! 
مها سرش رو تکون داد و گفت: بله مطمئن بود، بعد از جا سازی هم صداش رو خفه کردیم. 
با تعجب نگاه می کردم که کتایون با خشم به سمتم اومد. 
یقه مانتوم رو گرفت که از جام بلند شدم. 
چشم هاش در حال بیرون زدن از حدقه بود! 
غرشی کرد و با فریاد گفت: آنا اگر بفهمم تو به رم دست زدی مطمئن باش زنده به گور می شی! 
می شنوی دختر احمق؟!

دستم رو روی دستش گذاشتم، داشتم خفه می شدم. با ته مونده صدام فریادی زدم و گفتم:
من حتی نمی دونستم چی داخل جعبه هست!
کتایون ولم کرد.
نگاهش رو به کیارش دوخت.
خطاب به من گفت: من زیر قولم نمی زنم!
آهسته گفت: کارش رو تموم کنید!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم، دو نفر با سمت کیارش رفتن.
با فریاد گفتم: می خواید بکشید؟!
کتایون حرفی نزد، انگار تو حال خودش نبود، مها بیخیال گفت: آره!
بدون اینکه فکر کنم گفتم: هر کاری بخواید انجام میدم فقط کاری نداشته باشید!
کتایون نگاه از زمین گرفت و به من خیره شد و گفت:
زنده این به چه درد تو می خوره!؟
خواستم بگم من نمی خوام قتل انجام بدید که بدون توقف گفت : نه نمی خواد بگی، فلش رو بده به پیمان، تنها کاری که می تونی انجام بدی اینه که کیوان رو بیاری اینجا!
با تعجب گفتم: چی؟؟!
پارسا دهن باز کرد و گفت : خانوم نمی تونه این کار رو انجام بده!
کتایون نگاه به کیارش دوخت و گفت: پس خلاصش کنید!
به سمت اتاق بردنش که با کلنجار رفتن با خودم گفتم: باشه! میارم! کیوان رو میارم...

کتایون لبخندی زد و نگاهش رو بهم دوخت.
پارسا به سمتم اومد و گفت: فلش رو بده!
با تعجب گفتم: فلش برای چی؟!
پارسا بیخیال مثل همیشه گفت: الان که داری دوباره خودت رو به خطر می ندازی، خانوم برای تو یه هدیه  دیگه داره!
پس فلش...
چاره ای نداشتم! فلش رو به دست پارسا دادم.
کیارش رو که تقریبا بی هوش شده بود رو بیرون بردن.
مها به سمتم اومد و گفت :  بریم...
آشفته به همراه مها از کارخونه بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم.
هنوز تو شوک بودم، چیکار کردم؟!!!
مها به راه افتاد و من هنوز ذهنم قفل حرف های خودم شده بود...

کپی رمان منجلاب خون، پیگرد قانونی و حقوقی به همراه دارد...!

نویسنده مبینا ترابی

نویسنده مبینا ترابیرمان منجلاب خوننویسندگیرمان نویسیکتاب خانه
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید