میبینمت،روی همان فرش سرمه ای که در اتاقمان بود دراز کشیدی و به بالا نگاه میکنی.امشب من در آسمانم،فاصله میان ما آنقدر زیاد است که چیزی جز مرگ مارا بهم نمیرساند.صدایم میزنی،میگویم جاانم،حیف که نمیشنوی.من در ارتفاع چندهزار دلتنگی و تو افتاده روی فرش اتاقمان،میدانمت،خسته ای و شکسته اگر اینطور نبود،اینگونه هم مست و هم بی حال نبودی.چشمانت با آنکه هیچ امیدی ندارد اما جز نگاه کردن به اسمان و ندیدن سقف میانمان کار دیگری نمیکند،دلگرفته و تنهایی.داد میزنم از آسمانِ نمیدانم چندم.میگویم دوام بیاور،فاصله برای ما اشناست دلبر،ما فاصله را بلدیم.چشم هایت را از این فاصله میبوسم،اشک میشود و فرومیریزد.با دیدنش،یکبار دیگر میمیرم.بالاخره از بی تابی به خواب میروی.به فرشته ها میگویم بیدارش نکنید،شما نمیدانید به چه سختی خوابیده و خوابش چقدر سبک است.اگر میشود حداقل نگذارید باز هم خواب بد ببیند.حالا خودم آمدم و در گوشت زمزمه کردم،هروقت غمگین شدی،به بالا نگاه کن.من همیشه اینجا هستم.در خواب،لبخند زدی.مطمعن شدم حداقل امشب از خواب نمیپری.