دیگه واقعاً از این وضعیت خسته شدم. هر وقت میرم خونه انگار جای خونه، پا گذاشتم توی پادگان. انگار میخوام جزء نیروهای یگان ویژه بشم. از اون اول که باید بهمحض ورود به خونه و قبل از هر سلام و علیکی برم تو دستشویی و جورابمو دربیارم و پاهامو بشورم. آخه انصافه؟!؟ همش میگم من که هردفعه دارم دست و صورت و پام رو میشورم، خب بذار حالا این یه رقم جوراب رو بعداً میشورم دیگه. میگه نه، فیروز، بهمحض اینکه وارد خونه شدی باید پا و جورابتو بشوری. حتی یهبار داشتم میگفتم خب مگه من 10 جفت جوراب ندارم؟ هر روز یه جفتشو میپوشم و بعدش روز آخر همه رو با هم میشورم. قول میدم بشورم. داشتم گریه میکردم و میخواستم بگم "اصلاً من نمیشورم" که چشمتون روز بد نبینه، انگارنهانگار که من دارم این گوشه ضجه میزنم، یه نگاه بیتفاوتی بهم کرد و گفت: مثلاینکه ماده 9 یادت رفته. اشکال نداره، اگه دوست نداری مرتب باشی، میتونیم طبق قانون پیشبریم. وقتی اینرو گفت، آبدهنم رو قورت دادم و سریع حرفم رو پس گرفتم. آخه شما که نمیدونید، خونه ما، یه قانون اساسی داره. شوخی نمیکنم. یه قانون اساسی کامل با همه تبصرههاش! قضیه به سه سال پیش برمیگرده، جایی یه کارشناس خدانشناس تو مجلهای که مادرم همیشه میخونه یعنی "مادر مقتدر، فرزند منحدر (ترجمش یعنی بهزیرآینده!)" همچین پیشنهاد مزخرفی رو داده بود. از اون روز قانون اساسی نوشتهشده و روی در یخچاله. از مادهها میگذرم، اما ماده آخر، ماده 9 –که بدترین ماده قانون اساسیه-، میگه هرکسی (منظورش از هرکسی فقط منم) بخواد از قوانین، مادهها و تبصرهها تَخَطّی کنه، بار اول تذکر شفاهی میگیره، بار دوم کتبی و بار سوم تو پارک میخوابه. من تا همینجا دواخطاره شده بودم. زمستون هم بود و دوست نداشتم تو پارک بخوابم. این شد که کوتاه اومدم. داشتم میگفتم، تازه بعد از مرحله شستوشوی اولیه یه مراحلی باید رد کنیم تا به سفره ناهار برسیم.