روزی روزگاری، پسری بود که دنیا را از پشت پنجرهای تنگ میدید. پنجرهای که شیشههایش از ترس شکستن، مات شده بود و نور را به سختی از خود عبور میداد. او از همان کودکی، دنیا را مکانی پر از خسارت میدید؛ جایی که هر چیزی که دوست داشت، یا از دستش میرفت یا هرگز به دستش نمیرسید.
اولین خسارت بزرگ زندگیاش، اسباببازیهایش بودند. روزی که دوستش، خلیل، با آن عروسک قشنگش به خانهشان آمد، دلش میخواست فقط یک بار آن عروسک را در آغوش بگیرد. اما خلیل، محکم عروسک را به سینهاش چسباند و گفت: «این مال منه!» و او، با چشمانی پر از حسرت، دستهای خالیاش را به سوی دوستش دراز کرد.
از آن روز، تصمیم گرفت که دیگر هیچچیزش را با کسی تقسیم نکند. فکر میکرد اگر اسباببازیهایش را پیش خودش نگه دارد، دیگر چیزی از دست نخواهد داد. پس، همهچیز را در گوشهای از اتاقش جمع کرد؛ عروسکها، ماشینها، توپها، همهچیز دستنخورده و سالم ماندند. اما چیزی که نمیدانست این بود که اسباببازیها، وقتی با کسی تقسیم نمیشوند، فقط قطعاتی بیجان هستند.
سالها گذشت و او بزرگ شد. اتاقش پر بود از اسباببازیهایی که هیچوقت با آنها بازی نکرده بود. هیچ خاطرهای از خندههای کودکانه، از دویدنهای بیدغدغه، از بازیهای پر سر و صدا با دوستانش نداشت. فقط سکوت بود و تنهایی.
حالا، سالها بعد، در مقابل مشاورش نشسته بود و با چشمانی خیس از اشک، میگفت: «من از وقتی یادم میآد، فقط خسارت دیدم. همهچیز از دستم رفت. حتی کودکیام.»
مشاور، با نگاهی عمیق، به او گفت: «تو خسارتزدهای، اما نه از آنچه از دست دادی، بلکه از آنچه هرگز به دست نیاوردی. تو خاطرهها را از دست دادی، شادیها را، دوستیها را. اسباببازیهایت سالم ماندند، اما کودکیات پوسید در تنهایی.»
پسر، با تعجب به مشاور نگاه کرد. مشاور ادامه داد: «حالا وقتش است که چکها را بنویسی. نه چکهای پول، بلکه چکهای جبران. جبران آنچه از دست دادی. جبران خاطرهها، جبران دوستیها، جبران شادیها. از امروز، شروع کن به تقسیم کردن. نه فقط اسباببازیها، بلکه دلت را، عشقت را، وجودت را.»
پسر، با چشمانی باز، به اتاقش برگشت. این بار، نه به اسباببازیها، بلکه به خاطرههایی که هرگز نساخت نگاه کرد. شاید دیر بود، اما هنوز دیرتر نشده بود. شاید میتوانست از امروز، چکهای جبران را بنویسد؛ چکهایی که نه با پول، بلکه با عشق و بخشش پر میشدند.
و اینگونه بود که قصهی خسارتزدگی او، به قصهی جبران تبدیل شد. قصهای که شاید تلخ شروع شد، اما پایانی شیرین داشت.