این یک نفرین است. شاید موهبتی الهی است. هرچه هست باعث شده بود در آن قطار بشینم و با کنجکاوی کودکانهای به مناظر پشت پنجره خیره شوم. پاییز بود و زمینهای میان راه تهران قزوین زیر کشت بودند. بین پهنههای گسترده جو و گندم و ذرت, گلخانههایی روییده بودند که در دل خود انواع سبزیجات رنگین را میپروراندند. چهارشنبه بود و خورشید آخرین نفس هایش را میکشید.
«آخه آدم تنهایی مسافرت میره؟»
گاهی خودم هم این سوال را از خودم میپرسم. اکثر اوقات جوابی که به این سوال میدهم کسی را قانع نمیکند اما دهنشان را میبندد. گاهی یک «آره» محکم وسط صورت مخاطب رها میکنم و گاهی یک مشت اراجیف بلند بالا و استدلالی سوار بر لانه عنکبوت و به قولی اطناب ممل!
دروغ چرا؟ به چند نفری گفته بودم که قصد سفر به الموت دارم و اگر دوست داشته باشند میتوانیم هم سفر شویم. اما آنها که مرا میشناختند میدانستند منظور من از سفر ماندن در یک هتل و خیره شدن به مناظر طبیعت و خوردن سه وعده غذای گرم در کنار آتش شومینه نیست! آنها میدانستند که واژه سفر برای من، در دل خود، ناگزیر حامل چندین لغت قد و نیم قد دیگر است که گرچه شاید خواندنشان پشت جلد یک رمان یا در خلاصه داستان یک فیلم، دلپذیر باشد اما لحظه به لحظه رشد و نمو این لغات در دامان نفسها و اعمال آدم، تجربه دردناکی خواهد بود.
«کجا میخوابیم؟» «هوا چطوره؟» «از قزوین تا اونجا رو چطوری می ریم؟» «غذا رو چیکار کنیم؟»
ای کاش در جواب همهی اینها میشد گفت «آره»! انگار در دل این جمع ذرهای حس ماجراجویی نمانده است. انگار تمایل بشر به اکتشاف، جسدی نمیمه جان میان بیابان است که کرکسهای گرسنهی مدرنیته دور سر او چرخ میزنند.
بالاخره قطار به قزوین رسید. در راه مرد جوانی که در صندلی کنار من جا خوش کرده بود از زیباییهای قزوین می گفت. از دورانی که قزوین پایتخت بوده یا از هتلی که در آن فلان قراردادک را امضا کردند(شاید من با این حافظه فکسنی نباید سفرنامه بنویسم!) ایستگاه راه آهن قزوین کوچک و جمع و جور در گوشه ی شهر بود. بلواری که روبروی آن بود را پیش گرفتم تا به مرکز شهر برسم. ساعت ۱۰، ۱۱ بود و شهر در سکوت سردی فرورفته بود. خانه های یک یا دو طبقه داخل کوچه های بلوار ردیف شده بودند و کنارهی پیاده رو مغازههای بسته خود نمایی میکردند. بر خلاف اکثر شهرها که مغازههای یک منطقه، مختص چیز خاصی هستند، آنجا از هیچ نظامی پیروی نمیکرد. تعمیرگاه ماشین در آغوش لباس فروشی بود و کمی آن طرف تر عطاری به آن دو غبطه میخورد. شاید جذابیت قزوین از پشت شیشههای ماشینی که خیابانها را با اقتدار پشت سر میگذارد بهتر دیده شود اما از نگاه من که ۳،۴ ساعت در قطار نشسته بودم و یک سخنرانی کامل و مفصل راجب پتانسیل قزوین در دگرگون کردن صنعت گردشگری کشور را گوش داده بودم، خیابانهای قزوین ارمغانی بجز خستگی برایم نداشتند. گرچه هرگز این خستگی سرعتم را کم نمیکرد یا حتی لبخندِ «من یک توریستم» را از لبانم محو نمیکرد. این خستگی فقط بوجود میآمد چون چارهای نداشت!
به هتل فلان قراردادک رسیدم، روبرویش میدان ظاهرا معروفی بود که دور تا دورش را حصار کشیده بودند تا در طول روز مسافرانی دست و دلبازتر از من را به داخل دعوت کنند و یک راهنما با لبخند توضیح دهد که فلان شاهزاده قجر روی همین مبل که میبینید گوزیده یا در همین عمارت بود که مظفرالدین شاه برای بار ۲۳ام راهی خانه بخت شد. البته از حق نگذریم معماری آن بناها مسحور کننده بود و من نمیدانم چه مدت روی جدول ها نشستم و به در و دیوار آن بناها خیره شدم. از یک مغازهدار آدرس پارکی را گرفتم که زیاد دور نبود. خیابانها همچنان روح زده بودند اما از یک بازار میوه گذشتم که همه مغازههایش باز بودند. از یکیشان چند لیمو و پرتقال خریدم. هوا سرد و خشک بود و از آن لیمو و پرتقالها انتظار داشتم مرا از سرما خوردگی حفظ کنند.
پارک وسیع بود. یک نفر با لباس شخصی داشت برگهای بی ملاحظه پاییزی را از روی زمین جمع میکرد و برای محل اسکان راهنماییم کرد که کجای پارک چادر بزنم. نزدیک کیوسک نگهبانی پارک چادر نارنجیام را بر پا کردم و به عنوان شام لیمو و پرتقالم را ذبح کردم. از سرما در کیسه خوابم فرو رفتم و برای خواب رفتن روی خستگی عضلاتم تمرکز کردم.
بیدار شدن در آن هوا مرا به روزهای دبستان برگرداند. قبل از اینکه مادرم با فریادهایی بیرحمانه اما موثر بسراغم بیاید تا برای مدرسه بیدارم کند، سرما در رویای کودکانهام نفوذ می کرد و من از رویایی منجمد بیدار میشدم و زیر پتو غلتزنان برای یک لحظه خواب بیشتر التماس میکردم. حالا مدرسهای درکار نبود، اما خورشید در پاییز و زمستان بشکل مهلکی تنبل میشد و اگر نمیجنبیدم با چشم بهم زدنی وسط آسمان بود و قبل از اینکه از شهر خارج شوم باید وسط خیابان دوباره چادر بپا میکردم. هوس یک غذای گرم کرده بودم. روبروی پارک یک کافه صبحانه بود. عدسی سفارش دادم و شروع به خوردن کردم. هر لقمه تمام تنم را با موجی از گرما فرا میگرفت. به خاطر سر و وضعم(بخصوص کولهی بزرگ قرمز رنگم) همه زیرچشمی نیم نگاهی به من میانداختند. چند پیرمرد که سر میز دیگری نشسته بودند، سعی کردند سر صحبت را باز کنند. «انشالا عازم کجایی؟» برایشان برنامهام را گفتم. از آنها پرسیدم از کدام جاده باید بروم و خواستم راه را روی نقشه موبایل نشانم دهند. یکی از آنها گفت به یاد جوانی خودم افتادم و موقع رفتن سخاوتمندانه صبحانهام را حساب کرد.
خیابان ها سریعتر از دیروز از کنارم میگذشتند. به میدانی رسیدم که انتهای شهر بود و وسط آن یک برج با شکلی عجیب غریب میزبان دهها کلاغ بود. جاده اصلی که از میان کوه و تپهها به سمت معلم کلایه کشیده میشد را پیش گرفتم. حالا باید ماشین میگرفتم و در جادههای اصلی که تردد با سرعت بیشتری نسبت به جادههای روستایی انجام میشود کار مشکلی است. مسافت زیادی را پیاده رفتم و دیگر میدان شهر دیده نمیشد. حتی یک ماشین سرعتش را هم برایم کم نکرده بود. هیچهایک کردن(اگر راجبش نمیدونین، حتما بخونین) احتیاج به صبر و حوصله زیادی دارد که خوشبختانه در آن کمبودی ندارم. وقتی نقشه را نگاه کردم تا ببینم چقدر راه آمدهام متوجه شدم در جادهی اشتباهیام. جادهی من چند کیلومتر عقبتر از جاده اصلی منشعب میشد و به سمت چپ کشیده میشد. بدون معطلی از زمینهای سمت چپم که میان دو جاده محاصره شده بودند و دکلهای عظیم برق فشار قوی با فواصلی منظم از هم روییده بودند، خودم را به جاده درست رساندم. آنجا جاده مناسبتری بود و خیلی زود یک وانت برایم ایستاد. سوار شدم و از مسیرم گفتم. سر یک دوراهی مرا به خدا سپرد و چند نصیحت روی کوله سنگینم انداخت و رفت. دوباره منتظر ماشین بودم و اینبار پرایدی که یک مرد جوان رانندهاش بود و پیرمردی در صندلی جلو نشسته بود برایم ایستادند. مسیر زیادی را همراه آنها بودم و آنطور که یادم میآید از معلم کلایه هم گذشتیم. پیرمرد معلم کلایه یا دهی بعد از آن پیاده شد و من و مرد جوان هم کلام شدیم. زنش معلم آنجا بود و در چند ده مختلف میرفت و درس میداد. خودش کُرد بود و بخاطر همسرش ساکن آنجا شده بود.
میخواستم جایی بخوابم و از او خواستم جای بکری را معرفی کند، گفت اطراف روستای خودشان درههای زیبا و بکری وجود دارد. در جاده باریکی پیچیدیم که از چندین روستا میگذشت و در نهایت بن بست بود. دو طرف جاده پر از باغ های میوه بود که خزان نفسشان را بریده بود و پشت آنها تپههای سنگی جاده را محاصره کرده بودند. در میان آنها درههای کوچک و بزرگی راهی به بالا گشوده. بودند. برگهای زرد زمین را فرش کرده بودند. کنار یک چشمه نگه داشتیم و مرد جوان یکی از آن درهها را نشان داد و گفت برای خواب یک محل مناسب در آن وجود دارد. کرایه ناچیزی گرفت(۱۰ هزار تومان برای ۵۰،۶۰ کیلومتر) و در پیچ و خم جاده ناپدید شد. سکوت گیرای آنجا انسان را مغلوب میکرد. ماشینی از آنجا رد نمیشد. فقط صدای باد بود که در گوش سپیدارها زمزمه میکرد. وقتی سوار ماشین بودم عقابی را دیدم که روی هوا سر میخورد. گرچه بسیار دور بود اما بر ادعای خود ثابت قدمم چه آن نقطه سیاه با غرور آسمان را میشکافت و حتی زحمت یک بار بال زدن به خود نمیداد. حالا چشم دوخته بودم به آسمان و اما بجز ابرهایی که بهم نزدیک و نزدیکتر میشدند تا بر یکپارچگی آسمان غلبه کنند چیزی دیده نمیشد. در یکی از درهها فرو رفتم. تپهها سوراخهای بزرگ و عجیبی داشتند که آدم فکر میکرد مثل قبرستان بندر سیراف با دست کنده شدهاند اما تعداد و حجم آنها این نظر را فورا احمقانه جلوه میداد. بدنبال راهی بالای آن تپهها رد پای یک حیوان را دنبال کردم(احتمالا بز بود) منظره بالای تپهها خیره کننده بود و برای مدتی آنجا آرام گرفتم. وقتی از آن بالا دل کندم ابرها در نبرد با آسمان پیروزی خود را جشن میگرفتند. آسمان خاکستری و آن درهها مرا در خاطرات سفر غار بورنیک فرو برده بود. تصمیم گرفتم شب را جای دیگری سپری کنم. دیدن قلعه الموت مرا وسوسه کرد بود که در راه مقصدم کمی هم مسیر کج کنم. برای اینکار باید کمی عجولانهتر از این تپههای سنگی دل میکندم. با این وجود در دره دیگری که بسیار وسیع تر از قبلی بود وارد شدم. صدا بخوبی در آن میپیچید. چند تکه چوب سپیدار توجهم را جلب کرد و به شکستن آنها مشغول شدم.(کودک درون فعالی دارم!) استقامت آنها در برابر ضرب و زورم تحسین مرا برانگیخت و با زحمت بسیار و بکمک کارد و سنگ و ... یک تکه صاف از آنها کندم تا بعنوان چوب دستی در ادامه مسیر استفاده کنم. (این چوب دستی در حال حاضر گوشه اتاق ۲۰۱ خوابگاه ۱۶ آذر تک و تنها افتاده).
چند ماشین مسافتهای کوتاه کوتاه مرا جابجا کردند. یک جوان با پرایدش مرا تا شترخان رساند که دو راهی گرازخان(دهی که قلعه الموت برفراز آن بود) و مسیر اصلی من بود. بعد از اندکی پیادهروی، یک پیکان مرا سوار کرد که چند کارگر را به گرازخان میبرد. بزحمت در ماشین جا شدم. راننده سربازیاش را در کرمان گذرانده بود و بحرمت خاطراتش مرا تا پای قلعه الموت که کمی بالاتر از گرازخان بود رساند. حالا کاملا شب شده بود. چند چراغ روشن در ۳۰۰، ۴۰۰ متری به من اطمینان خاطر میداد. یک جای صاف که برای چادر زدن تعبیه شده بود پیدا کردم. چادر زدم و بدنبال هیزم با چراغ موبایلم شروع به گشتن کردم. از یکی از آن نورها صدای فریادی مرا دعوت کرد که شب را آنجا سپری کنم و من با فریادی محترمانه دعوتش را رد کردم. آتش که بپا شد کمی آب در لیوان آهنی جوش آوردم و سوپ لیوانیی که از تهران آورده بودم را درست کردم. سوپ مثل فریاد مظلومی در برابر لشکر ظالمان مرا در محاصره سرما گرم میکرد. چند سنگ کوچک را که در آتش انداخته بودم روی سنگ بزرگی داخل چادرم گذاشتم تا مثل یک بخاری عمل کند. نیمههای شب باران شروع به باریدن کرد و صدای برخورد قطرات آب که راه زیادی برای زمینی شدن طی کرده بودند با چادرم خواب را از چشمانم ربوده بود. لایه ضد آب چادرم انتظار این حجم از کار را نداشت و بعد از یکی دو ساعت قطرات آب از زیر دستش رد میشدند.
بالاخره باران قطع شد و چند ساعتی خواب نصیبم شد.فردا صبح خبری از آب بازی آسمان نبود اما انگار ابرها، تیره تر از دیروز قصد رفتن نداشتند. وسایلم را روی شاخههای درختان پهن کردم تا خشک شوند. و خودم راهی سر بالایی تندی شدم که باید به قلعه میرسید. چیز زیادی از قلعه دیده نمیشد و نگران این بودم که مثل همیشه دیدن یک بنای تاریخی ناامیدم کند. بعد از چند دقیقه عبور از راه پرشیب و باریک قلعه که گوشه و کنار آن برف و یخ بچشم میخورد، به در بیرونی قلعه رسیدم.
قلعه الموت در بلندی کوهی صخرهای قرار داشت و تنها ورودی آن همان راه باریک و یخ زده بود. دو طرف این قلعه با درههای عمیق محافظت میشد. بنای قلعه گرچه در طی سالیان دراز تحمل آب و هوای خشن الموت بکلی تخریب شده بود اما از همان خرابهها میشد شکوه روزگارانی را حدس زد، که سراسر جهان اسلام از حسن صباح به تنگ بود یا روزگارانی که مغول از غرب تا شرق بشریت را به تسخیر درآورده بود و مانده بود این قلعه تا امپراطور آسیا شود. کسی برای بازدید از قلعه نیامده بود و فقط من آنجا بودم و یک نفر که مشغول ترمیم بنای داخلی قلعه بود. حتی کسی در باجه بلیط فروشی هم نبود و من بدون بلیط بالا آمده بودم. آجرهای سفالی برج و باروهای قلعه، در سکوتی غلیظ به دشت گرازخان مبهوت مانده بودند. قسمت مورد علاقه من اصطبل بود. از ورودی قلعه تا بالای صخره همچنان راه بود و صخره مانع دیده شدن ورودی قلعه میشد. قبل از شروع بنای اصلی قلعه درون صخره، حفرهای عظیم درون سنگ سیاه صخره کنده شده بود تا دو طرف کوه را بهم متصل کند. اصطبل در طرف دیگر حفره بود که منظره پر شکوه دشت و کوههای برف گرفته و سر به فلک کشیده چشم را چون غلامی به خدمت در میآورد. ابرهای خاکستری نیز با سفیدی کوههای دور دست درآمیخته بودند و بر شکوه منطقه الموت میافزودند. دل کندن از آنجا ساده نبود. کشش آسمان بر جاذبه زمین غلبه میکرد اما ترس از غروب زود هنگام پاییزی مرا وادار کرد از پرسه زدن بر روی صدها سال زندگی دست بکشم و به راهم به سمت مقصد ادامه دهم.
با یک وانت که متعلق به شرکت گاز بود و برای گازکشی روستاهای منطقه آمده بودند از گرازخان تا دو راهی جاده اصلی رفتم. راننده مرد جالبی بود و میگفت تمام ایران را به واسطه شغلش گشته است. وقتی فهمید متولد بم هستم از گازکشی بم که همین چند سال پیش تمام شده بود تعریف کرد. بین دو روستا سوار ماشین یک وکیل دادگستری شدم که بچه الموت بود و حالا که ساکن قزوین بود،فقط برای فرار از گرما به وطن پناه میآورد. روستای بعدی سوار ماشین رییس اداره محیط زیست منطقه شدم. این اولین شخصی بود که اهل آنجا بود و نگفت نقشه من دیوانگی است. گرچه بشدت توصیه کرد از این کار دست بکشم . توصیهی کسی که با منطقه آشناست و خودش اهل طبیعت است ذهنم را درگیر کرده بود. وقتی پیادهام کرد یک هندوانه کوچک محلی بهم داد. دیگر چیزی نمانده بود که سفر هیچهایک تمام شود و ماجرا وارد فصل جدیدی میشد. دره تنگ و تنگتر میشد و جاده بسختی از میان کوه عبور میکرد. با یک بنز خاور و راننده جوانش به روستای گرمارود رسیدم. برخلاف نامش، رودخانهای با آبی سرد از کنار روستا عبور میکرد. روستا میان سرما و فشار تخت سنگهای دره خود را جمع و جور کرده بود. ساعت نزدیک ۲ ظهر بود. در میدان اصلی روستا از یک پیرمرد مقداری نفت، نان و کنسرو گرفتم.
«پسر از این جاده ماشینی رد نمیشه.»
روستای پیچبن با جادهای مارپیچ و پرشیب به گرمارود متصل میشد. پیچبن در بلندای کوههای الموت، آخرین روستای استان قزوین است و بعد از آن دژی از یخ و برف ۷،۸ ماه تمام قزوین را از جنگلهای بکر ۳۰۰۰ جدا میکند. مدتها بود آن کوهها و جنگل پشت سرشان مرا مسحور خود کرده بودند و در نقشهی گوگل بارها آن مسیر را میرفتم و میآمدم. حالا درست در همان جادهای بودم که طبق فرضیات گوگل باید بعد از دو ساعت پیاده روی تمام میشد. خیلی زود متوجه مضحک بودن این ادعا شدم.
شیب جاده با هر قدم تندتر میشد و هوا پشت هر پیچ سردتر. بعد از هر پیچ، پیچ دیگری سرحالتر و قبراقتر از قبلی ظاهر میشد. آبریزش و گلودرد نصفه و نیمهام داشت جای خود را به یک سرماخوردگی اسم و رسم دار میداد. ابرها به عهدی که در دل رنگ سیاه خود مخفی کرده بودند قصد وفا کرده بودند و گاهی نمنم باران روی کاپشنم میبارید و گاهی نیز قطرات آب با احتیاط بیشتری به شکل دانههای ریز برف روی زمین مینشستند. باد سر یک پیچ از پشت به کمرم هجوم میآورد و سر پیچ بعدی وحشیانه صورتم را زیر تازیانههای سرد و مرطوبش میگرفت. کوههای سر به فلک کشیدهای جلویم ظاهر شده بودند و از لج نگاههای تحقیرآمیز و سفید آنها بود که قدم روی قدم میگذاشتم. در مسیر فقط یک ماشین از کنارم گذشت که به دست و پا زدنهایم اعتنایی نکرد. البته باید اقرار کنم که غرور احمقانهای وجودم را فرا گرفته بود و از این رفتار راننده خوشحال شدم. ته دلم میدانستم اگر کل این جاده را پیاده بروم، واقعهای در خور یادآوری برای خودم رقم خواهم زد. بعد از مدتی نسبت به پیچها بی حس شدم. از تمام یا شروع شدن آنها غمگین یا شاد نمیشدم و فقط میرفتم چون چارهای نداشتم. البته این را در آن لحظه به خودم میگفتم تا نیروی حرکت بگیرم اما پایین رفتن از آن جاده یک چهارم بالا آمدنش زمان و انرژی لازم داشت که من همان را هم نداشتم! عدهای جوان را دیدم که برای تفریح آمده بودند و از شدت باران داشتند سوار ماشین خود میشدند تا پایین بروند. آبشار عظیمی با غرش ترسناکش از بالای پرتگاهی ژرف خود را به میان دره میانداخت. آبش گل آلود و سیلابی بود و ترس را به جان آدم تزریق میکرد. باران و برف مدام بهم دل و قلوه میدادند و همانطور که خورشید پشت ابرها غزلهای خداحافظی روز را میخواند برف یکه تاز آسمان عشق شده بود!
هرگز از حیوانات وحشی ترسی نداشتم. هیچوقت فکر نمیکردم حیوانی جرعت کند به موجودات دوپا، خصوصا این موجود دوپا (با نهایت فروتنی!) حمله کند. مگر من فلج بودم؟ چوبی برمیداشتم و نعره میزدم و اگر صد گرگ و پلنگ هم باشند فراریشان خواهم داد. این تصورم قبل از آن روز بود. در آن عصر سرد و نمناک، وقتی بدنم برای برداشتن یک قدم درگیر تقلایی جان فرسا میشد، با تمام وجود دلم میخواست دسته گرگی به من حمله ور شوند و من همانجا آرام و ساکت بنشینم تا کوفتگی و سوزش عضلاتم، شکم شکارچیان کوهستان را گرم کند. به هیچ وجه درخودم یارای مقاومت نمیدیدم. واضح است که این اتفاق نیافتاد گرچه حتی من که به منطقه ناآشنا بودم مطمئن بودم که آن کوره راهها پاتوق گرگهای گرسنهی زمستان است. مطمئنم این بدشانسی را مدیون گلهی گوسفندی هستم که در دور دست مشغول برگشت به خانه خود بودند و صدای زوزهی سگهای گله دل گرگها را میلرزاند. صدای گله به من نوید میداد که به مقصد نزدیک میشوم. دلم تازه گرم شده بود و قدمهایم جان دوبارهای گرفته بودند.
به راهم ادامه دادم. در حالی که به سفیدی تمام نشدنی روبرویم خیره شده بودم، ترسناکترین غروب زندگیم را تجربه کردم. هرگز خورشید اینچنین جدا کننده سرزمین حیات و مرگ نبود. بالاخره مثل کلیشهی فیلمهای survival با آخرین قطرههای توانم به روستا رسیدم. فریاد زدم. سکوتی که جوابم را داد مرا وحشت زده کرد. روستا خالی از سکنه بود؟ این نمیتوانست درست باشد. تیر برقهای روستا روشن بودند. اما هیچ نوری از پنچره خانهها بیرون نمیزد. زیر سایبان یک مغازه چادرم را بادستانی لرزان علم کردم. برف را از وسایلم زدودم و در چادر فرو رفتم. زیرم برف بود و سایبان در دور کردن دانههای برف از روی چادر اثری نداشت.سریع در کیسه خوابم فرو رفتم تا بیش از این گرمای بدنم را از دست ندهم. وقتی در کیسه خوابم چند بار از سرما بخود لرزیدم، متوجه شدم آن شب بوی مرگ میدهد. مثل تمام دفعات گذشته وقتی چهره مرگ را آنطور مستقیم دیدم و صدای دلنشینش را که مرا به سوی خود می خواند و وعده میداد که در سیطرهی من درد وجود ندارد، به یاد آوردم که من به درد حیات اعتیاد دارم!
کلید زندگی در طبیعت حرکت است. ساکنان همه نابود خواهند شد. در میان لرزشهای مداوم هندوانه اهدایی آن مرد محیط زیستی را بلعیدم. حالا خودم را تکان میدادم تا گرم شوم. اگر قرار به مرگ است، که درون چادر یا زیر سقف آسمان فرقی نمیکند. اگر قرار به زندگی است، باید بیرون دنبال آن گشت. لباسهای اضافهام را بزحمت تنم میکنم و کفشهایم را بدون بستن بندهایشان میپوشم. زیپ چادرم را میبندم و دیوانهوار در کوچههای برف گرفته روستا شروع به دویدن میکنم. تقریبا ناامید شده بودم که صدای خندهی کودکی دوباره به بدنم گرما داد. صدای خنده محو بود و خیلی سریع تمام شد. سعی میکردم درمقابل منطقم که میگفت خیالاتی شدهام بایستم و بدنم را قانع کنم تا دنبال منبع صدا بگردد. صدای خندهها بالاگرفت. فریاد زدم. صدای مرد جوانی با لهجه محلی جوابم را داد.
- چه میخوای؟!
+یک لحظه بیاین دم در.
- از آن طرف بیا جلو در خانه.
پسر لاغر و قد بلندی که گونههای سرخش از زمستانهای سخت و بادهای تند خبر میداد بیرون آمد.
-بفرما!
+برف گیر شدهام. اگر ممکن است امشب مهمان شما شوم.
-از کجا آمدی؟
جوابم متحیرش کرد.
+مرد تو دیوانهای؟ ما خودمون جرعت نمیکنیم با سگهامون این جاده رو پیاده بریم!تو تنها پاشدی اومدی این بالا که چی بشه؟
-میخوام از این راه برم سه هزار.
+از اینجا به بعد راه پر برفه! کسی نمیتونه ازش رد بشه! نباید میومدی اینجا!
-نمیتونم شب بیرون بمونم. وسایلم خیس شدن.
اگر قبل از غروب خورشید به روستا میرسیدم میتوانستم هیزم جمع کنم و جایی را از برف پاک کنم چادرم را با بخاری سنگی گرم کنم. اما شب شده بود و دیگر توان گشت و گذار نداشتم. سرما هم امان نمیداد.
+ خانه مال من نیست. باید با پدرم صحبت کنی.
پیمرد خمیدهای چند لحظه بعد از خانه بیرون آمد.
-حاج آقا امشب مهمان ناخونده نمیخوای؟
ورودی خانه یک راهرو کوتاه با دیوارهای بلوکی بود که کفش سیمان بود. برف و گل را آنجا از کفش و لباس پاک کردیم و وارد اتاق اصلی شدیم. پیرزنی دم در به استقبالمان آمد. زمان با بیرحمی مخصوص خودش صورت زن را خط خطی کرده بود. خانه بوی نفت میداد. دو بخاری نفتی(علاالدین) با تمام توان میسوختند و یک بخاری هیزمی بزرگ هم کنار در، کمکشان میکرد. خانه تشکیل شده بود از یک اتاق بزرگ و آشپزخانهای وسیع که با اپن از اتاق اصلی جدا میشد. آقای عزیزی کنار بخاری مرا نشاند و خودش نیز کنار مهمانش نشست. اشاره کرد و حاج خانوم یک استکان آورد و از قوری روی سماور چایی برایم ریخت.پسر جوان آخرین فرزند آقای عزیزی بود و یک سال از من کوچکتر بود. دانشگاه نرفته بود تا کمک دست پدرش باشد. پسر بچه کوچکی که بیخیال آدم جدید خانه مثل قبل دور اتاق میدوید و بازی میکرد نوه آقای عزیزی بود. من ساکت بودم و از اینکه مجبور بودم سربار آنها شوم از خودم عصبانی بودم. آقای عزیزی از من سوالهایی میکرد تا یخ من را آب کند. وقتی فهمید دانشجوی دانشگاه تهران هستم حرف زدنش متفاوت شد و پشت کلامش احترامی احساس میکردم که هرگز از کسی ندیده بودم. حاج خانوم سفره شام را پهن کرد. برنج خوش طعم و چربی برایم کشیدند. قیمه داشتند. گوشتهای قیمه ترد و لطیف بودند. قطعا آن خوشمزه ترین قیمهای بود که تا امروز خوردهام. ماستی که برایم ریختند جانم را تازه کرد.جان گرفته بودم. بعد از شام با محمد، پسر جوان آقای عزیزی رفتیم و چادر و وسایلم را از زیر برف به خانه آوردیم
دختر و داماد آقای عزیزی به خانه آمدند. پسر بچه فقط برای لحظهای بازیش را برای سلام کردن به مادر پدرش متوقف کرد و بعد به خیالاتش ادامه داد.
+قلعه حسن صباح هم رفتی؟
فهمیدن جملات آقای عزیزی آسان نبود. تمام حواسم را در گوشهایم جمع کرده بودم تا حداقل شنونده خوبی باشم. برای آقای عزیزی گفتم که الموت زیباترین مکانیست که میتوان دید.
+ بله! اینجا مردم خوب سادهای هم داره. قصهی حسن صباح رو میدونی؟
از او خواهش میکنم برایم قصهی این مرد جادویی تاریخ را بگوید.
+حسن صباح با اسب به الموت اومده بود و دنبال زمین میگشت. به گرازخان که رسید مرد خارکنی رو دید هیمه زیاد پشتش کرده بود. با اسب رفت کنار پیرمرد و شروع کرد حرف زدن باهاش. مدت طولانی پیرمرد بدبخت رو با اون بار سنگینش به حرف گرفت. وقتی پیرمرد رفت فهمید مردم اونجا مردم سادهای هستن چون پیرمرد تمام مدت کوله بارش رو روی دوشش انداخته بود و رو زمین نذاشته بودش! حسن صباح زمین دارای آنجا رو جمع میکنه و میگه میخواد به اندازه پوست یک گاو زمین بخره پول کمی به آنها میده. آنها یه گاو رو میکشن و پوستش رو به حسن میدن تا بگه کجا زمین میخواد. حسن به مردانش میگه تا از آن پوست نخ بریسن. نخ نازک را دور تا دور گرازخان میکشد و اینطور صاحب گرازخان میشود!
آقای عزیزی خودش از قصهای که نسل به نسل به او منتقل شده است خندهاش میگرد و چندبار تاکید میکند که این فقط یک قصه است. تلوزیون را روشن میکنند و تا موقعی که هواشناسی استان شروع نشده صدایش را میبندند. همه نشستهاند و حرف میزنند و هر چند جمله یک بار همگی میزنند زیر خنده. محمد بعد از یک خنده طولانی از من میپرسد تهران جایی شست نمیفروشند! من که متوجه منظور پشت حرفش نمیشوم محتاطانه و با شوخی میگویم من نمیشناسم اما در تهران همچیز میفروشند! همه باز میخندند و محمد میگوید که در طول هفته شست دامادشان درگیر اتفاقات ناگواری شده بود و به شست او حسابی میخندیدند. آقای عزیزی به من گفت برو تعریف کن که جایی رفتم و دنبال شست میگشتند. الوعده وفا!
هنگام خواب داماد دست زن و بچهاش را گرفت و به خانه خودشان رفت. جای مرا ته اتاق پهن کردند. حاج خانوم یک پتوی سنگین بمن میدهد که زیر آن نمیتوانم تکان بخورم. باوجود بوی نفت به سرعت خواب رفتم. فردا بعد از یک خواب راحت بیدار شدم. صبحانه خوردم. محمد هنوز خواب بود اما جای آقای عزیزی خالی بود.
-آقای عزیزی کجا رفتهاند؟
+رفته طویله.میاد.
چایی که دم شد حاج خانوم محمد را بیدار کرد و سر و کلهی آقای عزیزی هم پیدا شد. بعد از خوردن کره محلی و مربا وسایلم را جمع و جور کردم. خواستم کتاب دو بیتیهای خیامم را به آقای عزیزی بدهم اما کاملا خیس شده بود و زوارش در رفته بود. از آنها خداحافظی کردم. جایی که شب قبل چادر زده بودم رفتم و میان برفها بدنبال چوبم گشتم. چوب را پیدا کردم. خورشید زمین را گرم میکرد و پیمودن آن جاده زیر نور خورشید لذت بخش بود.
بعد از کمی پیاده روی در روستاهای پایینی یک ماشین که به قزوین میرفت به ازای کرایه اندکی قبول کرد مرا هم ببرد. تپهها و کوهها را به سرعت پشت سر گذاشتم و در ایستگاه قطار منتظر قطار تهران شدم. قطار پر بود و با اصرار و التماس سوار شدم و روی زمین قطار چنبره زدم و به دشتهای خاکی لایتناهی قزوین خیره شدم. از اینکه نتوانسته بودم کاری که میخواستم را انجام دهم ناراحت بودم. دلم میخواست از شکافهای البرز از فراز کوههای الموت،آشیانهی عقابها به شمال و جنگلهای سه هزار برسم. اما طبیعت با چهرهی خشنش با من روبرو شده بود و من دست از پا درازتر در ایستگاه راهآهن تهران ایستاده بودم تا با اوتوبوسهای بی آر تی که تنها وسایل نقلیه ۲۴ ساعته شهری ایراناند به نزدیکی خوابگاهم برسم و نگهبان را بیدار کنم تا راهم دهد به یک اتاق ۶ * ۸ که ۸ نفر آدم در خود گنجانده بود.