این داستان : قهوه
حدود سه سال پیش بود، من یک بچهی درسخون تو یک شهر کوچیک (یزد) که سالی چند بار فقط با دوستاش میرفت بیرون.
سال اول دانشگاه تموم شد و من شروع کردم به کافه رفتن؛ هر روز تنها حدود ساعت ۱۱ صبح میرفتم به یکی از کافههای شهر که تازه باز شده بود. با یک کتاب داستان میرفتم و یکی چای سفارش میدادم و ۱ ساعت اونجا بودم.این شده بود کل تابستونه من؛ گذشت و پاییز شروع شد و من با یک کافه جدید پیدا کردم. برای اولین بار که رفتم چند تا از دوستای دبیرستانم رو اونجا دیدم و شروع کردیم به حرف زدن.
اونجا بود که برای اولین با یکی از ترکیبات قهوه یعنی «لاته» آشنا شدم. دیگه هر روز کارم شده بود که لاته بخورم. پاییزم تموم شد و شنیدم یک کافه تو بافت تاریخی یزد باز شده، با بیمیلی رفتم و با یکی از بهترین مکانهایی که تا حالا دیده بودم آشنا شدم. یک خونه قدیمی که حیات پشتی رو کافه کرده بودن.
کافه و آدماهاش به قدری به دلم نشستن که از هر فرصتی برای رفتن به اون کافه استفاده میکردم.
وقتی برای اولین بار به اون کافه رفتم صبحونه سفارش دادم، بار باریستای اونجا با یک لبخند اومد جلو و بهم گفت: «معین! نمیخوای صبح به این قشنگی رو با یک قهوه شروع کنی» همین جمله باعث شد که من برای اولین بار اسپرسو بخورم. تا اون موقع من فکر میکردم همهی قهوهها تلخ و بد مزه هست ولی اون روز و اون قهوه تمام تصورات من رو از بین برد؛ یک طعم ترشی عجیبی رو احساس کردم و بوی خیلی خوبی هم داشت.
الان ۲ سال از این موضوع میگذره و اون کافه دیگه توی بافت نیست ولی من هنوز به اون کافه میرم و از آدمهاش و قهوه لذت میبرم. اسم اون کافه جذاب و دوست داشتنی «هره» بود.