کمی پیش داشتم به این فکر می کردم چه می شد اگر یه رفیق صمیمی داشتم یانه حتی یک دوست معمولی.باهم می رفتیم بیرون . در مورد فوتبال باهم کل کل می کردیم. وقتی حالم بد بود یه زنگ بهش می زدم باهم می رفتیم پارک راه بریم.یا حتی اگر اون در موقعیت مشابه بود ، من هم این کار رو انجام بدم.با هم درس می خوندیم. با هم مدرسه می رفتیم.هیچ چیزی رو از هم مخفی نمی کردیم.
با خودم گفتم حتما تو دانشگاه اتفاقات خوبی برایم خواهد افتاد. هر کاری می کردم تا شبیه بقیه به نظر برسم. با آن ها می خندیدم. همراه با آن ها مخالفت می کردم. حتی سعی کردم از چیزی که آن ها خوششان می آمد ، خوشم بیاد.
یک روز ، صحبت اردو به اصفهان برای یک نمایشگاه چند روزه شده بود. تا اسم اردو رو شنیدم گفتم:" من میام."همین طوری رو هوا یه حرفی زدم.هرطوری بود نمی خواستم این فضای دوستی رو از دست بدهم.حالا دغدغه آن ها این بود که با هواپیما برن یا با قطار پنج ستاره . قیمتشو که پرسیدم . بیخیال موضوع شدم. پول قطار که سهله پول اتوبوس هم نداشتم. در واقع پول ناهار اون روز هم نداشتم. چند روز بود ناهار نخورده بودم. یه بسته های بای تو کیفم بود. یک دانه صبح ، یک دانه عصر می خوردم تا انرژی داشته باشم پیاده برم دانشگاه.تمام پول تو جیبی که بابام داده بود ، خرج کپی و پرینت دویست صفحه اسلاید و جزوه درهم برهم کرده بودم. استاد قسم داده بود چهار نمره از دوازده نمره پایان ترم از همین اسلایدهاست. منتهی در امتحان یک سوال هم از آن بخش نداده بود.وقتی رفتم سایت دانشکده ، متوجه شدم دو روز قبل از امتحان ساعت 21 اعلام کرده از اسلایدها سوال طرح نمی شود.من که کامپیوتر نداشتم ازکجا باید می فهمیدم؟
دنبال کار بودم. بدجوری به پول احتیاج داشتم.یادمه ترم دوم می خواستم برم جایی پاره وقت مشغول به کار بشوم.قبلا هم دنبال کار بودم،ولی همگی آن ها سفته می خواستند. منم داستان را با خانوادم در میان گذاشتم. منو ترسوندند که آره میافتی زندان و دادگاه و... .خلاصه بی خیال سفته شدم. با کلی بدبختی یه مغازه پروتئینی
نزدیک محل سکونتم پیدا کردم. سفته نمی خواست.فقط گفت پدرت و یا بزرگترت رو بیار،باهاش حرف بزنم . من اون شب با کلی ذوق و شوق موضوع رو با خانوادم در میان گذاشتم. پدرم خیلی مصمم گفت:" من هیچوقت ضامن تو یکی نمی شم." جالبه بعد از این همه مدت ، حاضرم گشنه باشم، ولی جایی سفته ندم.دارم از کسی پول تو جیبی می گیرم ، که حتی حاضر نیست یک گام به جلو بردارم.
همانجا داخل سایت دانشکده چند ساعت ماندم.حسابی ضعف کرده بودم. یک دانه های بای رو نصف کردم و خوردم.
نمی دونم چی شد، این را نوشتم.یه سری اتفاقات غیر مرتبط در ذهنم شکل می گیرد و سعی دارد از کاه کوه بسازد. به دنبال پاسخ این سوال هستم چرا تنهایی را انتخاب کردم؟ پاسخی نداشتم. اما به نظرم این اتفاقات خودش می تواند کلید اصلی برای رسیدن به جواب باشد.