در این روزهای سکون و انتظار که کاری نکردن، معمولی بودن و پذیرفتن احوالات دَرهمم رو مشق میکنم، مدام به یاد سیندرلا میفتم.
اینکه چطور پرنس جذاب قصه ستمدیدهترین، مهربونترین، فداکارترین و زیباترین دختر سرزمینشو پیدا میکنه و اونها خوشبخترین زوج کودکی من میشوند.
و امان از این《ترین》ها که ارزشهایی همهپسند بودند و الگوی کودکی تا جوانی.
به یاد دارم این وضع برای منی که《ترینِ》خاصی در خود پیدا نمیکردم و در آینه خودم را بخاطر قد بلند، پاهای بزرگ و بینی در سن بلوغم بیشتر شبیه خواهران سیندرلا میدیدم حقیقتا شکست بزرگی بود.
تنها روزنه امیدم پرداختن به صفات باطنی و الگوبرداری از کمالات درونی سیندرلا بود و در این سیر و سلوکِ《سیندرلا شدن》چه رنجها که بر من نرفت.
زرنگترین شاگرد، ملاحظهکارترین دختر، مهربانترین نوه و《ترین》های دیگری که به دنبال《سیندرلا شدن》باید یادمیگرفتم.
تولد سیزده سالگیم را به این خاطر که حرفگوشکنترین و ازخودگذشتهترین دختر خانواده بودم با سفره نذری مادربزرگم ادغام کردم. مهمانهایی که با من بیش از سی سال اختلاف سنی داشتند برایم قواره پارچه، گلدان بلور و شمع سبز رنگ هدیه آوردند و من که حتی صفات باطنی سیندرلا به کارم نیامده بود تا چند روز حسابی کفری بودم.
این شد که بالاخره به خودم جرات دادم و سیندرلای محبوبم رو موشکافی کردم. من هویت جدیدی به قامتش دوختم؛ این بار کمتر مهربان و بیشتر خودخواه.
سیندرلا جدید من حاضرجواب بود و حسابی از خجالت ناخواهریهایش در میآمد. در مهمانی شاهزاده کلی شکمچرانی کرد و بجای والس،بابا کرم رقصید.چند سال بعدتر از آن حتی دست رد به سینه شاهزادهای زد که ندیده و نشناخته عاشقش شده و خانه را به سوی افقهای جدید ترک کرد.
زندگی با این افقهای جدید هم که اصلا کار آسانی نبود. پر بود از کالسکههایی که حتی قبل از دوازده شب کدو میشدند،آدمهایی پاگندهتر و کینهتوزتر از ناخواهریها و خبری هم از شاهزاده و فرشته مهربان نبود.
اینجوری سیندرلا کمکم یاد گرفت اشکالی نداره گاهی از کوره در بره،گاهی خودخواه باشه و گاهی هم از خودش بگذره، به آدمها کمک کنه و بعضی وقتها هم بهشون نه بگه، چند کیلویی چاق بشه، آدامسشو باد کنه یا حتی تمام روز کاری نکنه و فقط حرکت ابرها رو تماشا کنه.
فهمیده بود میشه زندگی کرد بدون اینکه《ترینِ》خاصی توی چنته داشته باشه. فهمید که زندگی همه این احوالات دَرهمه، سیاهی و سفیدی مطلق طاقتفرساست و جایی هم اون وسط وجود داره. جایی که میشه معمولی بود، معمولی زندگی کرد و چقد این معمولی بودن رهاییبخشه.
سیندرلا،《سیندرلا نبودن》رو یاد گرفته بود.