برگهای ریحانی که خشک کردم مرا به فکر وا میدارند. در قوطی را که باز میکنم عطرشان مثل تیری که از کمان رها شده در فضا پرتاب میشود. بخواهی نخواهی درگیرش میشوی. اما امان از روزی که در قوطی را محکم نبندی و هوا برود داخلش. انگار که هوا حافظهی برگهای ریحان را تازه میکند و یادشان میاندازد که روزگاری در مزرعهای خوش آب و هوا زیر نور خورشید زندگی میکردند؛ به ریشهای وصل بودند و هوای تازه را نفس میکشیدند. حالا اینجا در طبقه بالایی کابینت درون قوطی گرفتار شدند و به اراده دیگری مسئول خوشبو کردن سس پیتزا و سالاد و خوراکیهای دیگرند.
مطمئنم اگر این چیزها را بفهمند دیگر خبری از آن عطر و بو نیست. نه اینکه قهر کرده باشند و بخواهند چیزی را دریغ کنند. <هوایی می شوند > و حالا بیا و درستش کن. چطور میتوان کسی را که <هوایی شده> درمان کرد؟ این مرض <هوایی شدن> انسان را از پا میاندازد چه رسد به این برگهای نازک و شکننده ریحان.
یادم میآید فامیل دوری داشتیم که چهل سال و اندی در فرنگ زندگی کرده بود. وقتی بعد از مدتها به وطن بازگشت همه میگفتند که یک طور عجیبی شده. من اما فهمیده بودم که فامیل دور <هوایی شده>.
مسائل عادی و روزمرگیهای زندگی ما موجبات حیرتش میشد. مثل اینکه رانندهها در خیابان خواهر و عمه یکدیگر را میشناسند و سلام مخصوص خدمتشان میرسانند، اینکه با وام بانکی و اقساط مادامالعمرش تنها میتوان محل قضای حاجت یک خانه را خریداری کرد، اینکه اینجا گیاهخواران اطلاع چندانی از فواید گیاهخواری ندارند و قیمت گوشت که بیشتر به خونبها میماند، آنها را به این راه کشانده است. حتی وقتی لباس پوشیدن بانوان را بیرون از خانه میدید میگفت انگار که در تابستان با حوله پولیاستر در خیابان تردد کنی! خلاصه که همش در حال اعتراض به ساحت این و آن بود.
اصلا اینها به کنار، حرفهای مدینهی فاضله طوری هم میزد. مثلا میگفت طعم مربای توتفرنگی مادربزرگ را مگر میشود با طعم دیگری جایگزین کرد؟ مربایی که با توتفرنگیهای ارگانیک باغ درست شده، شیرینیاش به اندازه و عطرش خالص و بدون افزودنی است. نه اینکه حرفش درست نباشد اما خب مربای کارخانهای هم طعم بدی ندارد. هر چه باشد بهتر هیچی است و تنها مربای در دسترس هم همین است دیگر. تازه افزودنیهایش هم که نوشتهاند مجاز است.
اما فامیل دور مثل فرماندهای سلحشور که قبل از جنگ برای سربازانش سخنرانی میکند، هیجانزده میگفت: <همرزمانم یا مربای مادربزرگ یا دیگر هیچ!>
عاقبت روزی بزرگان فامیل برایش بلیط یک طرفهای خریدند که به همان جای قبلی خود بازگردد. نه اینکه حضورش برای ما اسباب زحمتی باشد یا حرفهایش برایمان توفیری کند. طفلکی خودش داشت بی رنگ و بو می شد.
هیچوقت نفهمیدم کجای دنیا، کدام پنجرهای باز مانده بود و چه هوایی به سرش خورده بود که به مرض <هوایی شدن> مبتلا گشته بود.
برای همین است که من روزی چند بار در قوطی ریحان را چک میکنم. نگرانم مبادا در قوطی باز بماند و ریحانها هوایی شوند.
هوای تازه آدمیزاد را هم <هوایی می کند> چه رسد به اینها که برگهای نازک و شکننده ریحان هستند.