Khatereh Moghadam
Khatereh Moghadam
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پازل

این روزا صفحات دنیای مجازی پر شده از هنرآفرینی‌های زنان و مردان سرزمینم. پخت انواع نان و شیرینی و غذاهای فرنگی و سنتی، دوخت و دوز ماسک‌های تزئینی با تکه‌پارچه‌هایی که روزی جیب شلوار و آستین پیراهنی بودند، آرایش و پیرایش موی سر به سبک اجدادمون، انواع رکوردهای پلانک و پوش‌‌آپ، کاشت داشت و احتمالا یه روزی برداشت صیفی‌جات در گلدان و...
منم که دیدم دارم در عرصه هنر عقب می مونم بعد از سوزوندن چند سری غذا، ترش کردن خمیر نون و خواب رفتن عمیق دست و پا در حین شکستن رکورد پلانک رفتم سراغ پازل.
چند روزی رو با اعضای خانواده به انتخاب پازل گذروندیم. مادربزرگ از دیدن طرح شام آخر مسیح به وجد آمد. نقاشی در ذهنش اینگونه نقش می‌بست: همه اعضای خانواده کنار هم دور میز شام بدون فاصله‌گذاری اجتماعی.
مادر اما از این پیشنهاد استقبال نکرد. طرح شام آخر با آن میز بزرگ و مهمان‌های دورش بیشتر برایش یادآور خرید تره بار، پخت و پز و رُفت و روب بود.
تصاویری از مناظر طبیعی و نورپردازی شهرها در شب بیشتر به دلش می‌نشست. شاید به این خاطر که از عاقبت آن میز شام پر دردسر باخبر بود.
در آخر طرحی انتزاعی انتخاب کردم که قالب مشخصی نداشت و در ذهن هر کس به چیزی مجزا شبیه بود.
روزهای اول ساخت پازل مادربزرگ که این بی‌قالبی کلافه‌اش کرده بود، زیرچشمی نگاهی به پازل می‌انداخت و فاصله ایمنی را با آن حفظ می‌کرد تا اسباب سردرگمیش نشود. مادر اما با طرح ارتباط بیشتری برقرار می‌کرد.
مادربزرگ مصر بود تنها نقش دقیق در تصویر گوی قرمز رنگ است که یعنی خورشید هنگام غروب. بالاخره با خودش کنار آمد که پس زمینه‌ی آبی شبیه دریاست و بعد از آنکه فانوس دریایی و چند تا ماهی بی‌سروته را هم شناسایی کرد، ذهن بهم‌ریخته‌اش کمی آرام گرفت.
فکر مادر اما جور دیگری درگیر بود. مبادا کسی دست و پایش به پازل گیر کند و بریزد، مبادا طرح روی جلد و واقعیت تفاوتشان مثل فلفل هندو و خال مهرویان باشد، نکند قطعاتی گم شده باشند و پازل ما ناقص بماند. نگرانی‌های مادر از آینده و علاقه مادربزرگ به قالب‌های ذهنیش نه تمامی داشت و نه تازگی.
این بود که من در میان هیاهوی زندگیِ قرنطینه‌ای این روزها که برایم شبیه میدان جنگ است و معجونی‌ از اعلام لحظه‌ای آمار و ارقام توسط مادر، تلفن‌های پی‌درپی مادربزرگ برای ارائه دستور دقیق غذا به فامیل و بعضا فوت‌های کوزه‌گری به افراد مورد علاقه‌اش، اخبار مخابره شده توسط دوست و آشنا درباره اوضاع جهان؛ مثل سربازی که پشتش را به میدان نبرد کرده در حال چیدن قطعات پازلم بودم.
سربازی که نه می‌‌بیند و می‌شنود پشت سرش چه می‌گذرد و نه می‌داند تصویر پیش رویش شبیه چه چیزی‌ است.


https://www.instagram.com/p/B_kqj12jH7_/


روزهای قرنطینهپازلداستان نویسیخاص بودنبهترین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید