دیشب موقع فکر کردن به کارهای فردام، با خودم گفتم خیلی وقته، کتابی که خریدم رو نصفه ول کردم و نخوندمش، بهتره فردا تو برنامه م کتاب خوندن رو هم بزارم. حتی یادم نمیاد محتوای اون نصف کتاب هم که خوندم چی بوده، انقدر که وقت زیادی ازش گذشته. تو این مدت حس بدی داشتم نسبت به این قضیه به عنوان کسی که قبلا هفته ای ۳تا کتاب تموم میکرد و همه به عنوان یه آدم کتابخون میشناختنش.
فردا صبح که بیدار شدم، طبق روال صبحانه همسر رو اماده کردم، همزمان نهارش رو پک کردم تا با خودش ببره شرکت، موقع رفتن با درد شدید دیسک کمری که مدتهاست باهاش درگیره ازم خواست حتما امروز از دکتر مورد نظر یه وقت براش بگیرم چون خودش تو شرکت سرش خیلی شلوغه، و منم قول دادم مثل خیلی از کارهایی که فراموش میکنم اینکار و فراموش نکنم.
بعد از راهی کردنش گرچه بشدت خوابم میومد اما باید مینشستم پای لبتاب و کارمو چک میکردم، من کارشناس سوشال مدیای یک شرکت هستم و مدام باید آنلاین باشم و سوشال مدیای شرکت رو چک کنم و برای تولید محتواش برنامه ریزی کنم، گرچه دورکارم اما بلخره تحت هر شرایطی باید پاسخگوی مدیرم باشم، دغدغه فکری و کار کردن با یک مدیر بی اعصاب واقعا انرژی زیادی ازم میگیره، حتی اگر بجای شرکت از روی مبل خونه کار کنم. بخصوص وقتی با اینترنت ایران و فیلترینگ و قندشکن طرفم.
پای لبتاب مدام حواسم میره به دوروبرم که نیاز به تمیزکاری و جاروبرقی داره، سینک پر از ظرف نشسته س و لباسشویی باید کار کنه چون لباس کثیف زیاد داریم، اما باید صبر کنم تا ظهر چون باید گزارش بگیرم.
دم دمای ظهر یادم میفته که قرار بود امروز اون کتاب رو که نصفه رهاش کردم از اول بخونمش. میرم کتاب و میارم میزارم جلوی چشمم تا یادم نره. ظهر میشه و فرصت پیدا میکنم از پای لبتاب بلند شم. کتاب و نگاه میکنم، اما ظرفهای نشسته توی سینک و قار و قور شکمم از گرسنگی و حجم لباسهای کثیف باعث میشه اولویتم رو تغییر بدم و کتاب رو بزارم برای بعدازظهر و موقع استراحتم.
همیشه از ظرف شستن بدم میومد اما به هرحال الان مجبورم که اینکارو انجام بدم. همزمان دکمه لباسشویی رو هم میزنم تا کار کنه. ظرفها که تموم میشه شروع به جمع کردن خونه میکنم، تا به خودم میام میبینم دو ساعت از وقتم گذشته و هنوز جاروبرقی نکشیدم، بعد از جاروبرقی از شدت گرسنگی گریه م میگیره، با خودم میگم کاش مثل مجردی، مامانم الان صدام میکرد که شیوا بیا غذا حاضره...ولی متاسفانه بجای خیالبافی باید بلند شم و خودم غذای سرد از دیشب مونده رو گرم کنم و بخورم.
میام میشینم تا غذا گرم شه، چشمم میفته به کتاب، خیلی خسته شدم ولی کتاب و باز میکنم تا بخونم. میبینم هیچی ازش یادم نیست، پس بهتره از همون صفحه اولش شروع کنم.
چند صفحه ای ازش میخونم تو صفحه سوم در حالیکه نویسنده داره از آرامش وجودی میگه من به این فکر میکنم که اگر سر ماه حقوقمو بگیرم بهتره اول قسط بانک ملت و بدم که خیالم راحت باشه مثل ماه پیش جریمه دیرکرد نمیخورم. بعد برمیگردم سطر اول صفحه سوم رو دوباره میخونم اینبار با تمرکز. دو سطر که میگذره با خودم میگم خب امشب زیاد غذا درست میکنم که برای فردا و پسفردا بمونه، تا دو روز آشپزی نکنم و بتونم کارهای عقب مونده رو انجام بدم.
تو اول سطر چهارم یادم میاد باید زنگ میزدم وقت دکتر میگرفتم برای همسرم و کمردردش، یهو میپرم رو تلفن و زنگ میزنم به شماره ای که از دکتر دارم. از من زنگ زدن و از منشی جواب ندادن، بلخره بعد از یکساعت تلاش با یه منشی بی ادب و بی اعصابی که جواب سلامم رو هم نمیده شروع به چک و چونه زدن میکنم تا تو نزدیکترین نوبت بهم وقت بده و در نهایت ماه آینده اخر وقت یه وقت بهم میده و بدون خدافظی گوشی رو روم قطع میکنه.
هنوز خط چهارم کتاب جلوم بازه و تو دلم دارم انواع فحشهای مودبانه و بی ادبانه رو نثار منشی میکنم که بهم حس منفی داده، با خودم میگم من اگر دکتر بودم برای استخدام منشی باادب و خوشرو بیشتر از هرچیزی وقت میزاشتم چون منشیِ من، اولین ویترین کار منه، بعد یادم میاد دکترهای الان انقدر سرشون شلوغِ و مردم براشون صف کشیدن که به تنها چیزی که فکر نمیکنن ویترین کارشونه چون یکی مثل من بخاطر بیماری، که تو خونه داریم حاضریم حتی فحش رو به جون بخریم اما مریضمون رو درمان کنیم، پس قضیه منتفی میشه. بهتره همون چنتا فحش رو تو دلم بدم و تمومش کنم. چشمام رو خط چهاره و هنوز از منشی دلخورم، نویسنده داره میگه برای حفظ آرامش درونی.... که پیام میاد رو گوشیم، همسر جانِ، که میگه درد کمر امونش رو بریده و آیا من براش وقت دکتر گرفتم؟. دارم فکر میکنم که چجوری بگم باید تا یه ماه صبر کنه، از طرفی از حس دردش، قلبم مچاله میشه. حالم بدتر گرفته میشه نمیدونم چیکار کنم، کاری از دستم برنمیاد. با خودم فکر میکنم باید بگردم چنتا دکتر خوب پیدا کنم و زنگ بزنم بپرسم بلخره شاید یکیشون یک وقت برای امروز داشته باشه. همون لحظه بوی سوختگی من و به خودم میاره یادم میاد که غذای دیشب و گذاشته بودم رو گاز گرم شه تا بخورم و فکر کنم الان فقط ته دیگی ازش باقی مونده. زیرش رو خاموش میکنم، اشتهام کور شده، کلافه م.
کلاس سئویی که شرکت کردم دو تا از جلساتش رو هنوز ندیدم و تکالیفش رو انجام ندادم، سایتی که برای کسب و کار خودم در حال ساختن بودم نصفه مونده و اگر این دوتا کار رو به موقع انجام ندم، مدرکمو نمیتونم بگیرم و از خودم شرمنده میشم که نتونستم دوره رو به اتمام برسونم. استرس همه وجودمو فرا میگیره.
ساعت رو نگاه میکنم که انگار رو دور تنده، هوا تاریک شده باید پاشم و برای نهار فردای همسر و خودم یه غذایی درست کنم، خودمم هنوز نهار نخوردم و گرسنه م، کتاب هم که هنوز رو صفحه چهار گیر کرده.
سطر دوم صفحه چهار داره میگه برای ارامش درونی باید روزی چند ساعت رو به خودتون اختصاص بدین، یوگا کار کنید، مدیتیشن کنید، قدم بزنید، بقیه ش رو دیگه نمیفهمم چون باید لباسهایی که توی لباسشویی شسته شده رو پهن کنم.
گربه م هم هی به پر و پام میپیچه و غذا میخواد.
کتاب رو میبندم.
موقع پهن کردن لباس با خودم میگم، چرا قبلا بیشتر کتاب میخوندم، چرا راحت میتونستم تمرکز کنم و یه کتاب صد صفحه ای رو توی یه روز تموم کنم؟
لباس همسرجان رو پهن میکنم با پس زمینه بوی سوختگی غذام، یادم میفته که قبلا دغدغه ی آنچنانی نداشتم. دغدغه م نهایتا کنکور بود. غذا همیشه آماده بود، لباسها همیشه شسته و مرتب، و من ساعتها وقت برای تنهایی و تمرکز داشتم.
کتاب خوندن نیاز به یک ذهن آروم و بی دغدغه داره، نیاز به یک زمان خالی داره، خالی از هر نوع فکر، هر نوع کار ناتموم، هر نوع برنامه نیمه کاره....
تو نمیتونی پر از کارهای نکرده و تیک نخورده و انجام نشده باشی و بتونی با تمرکز و آرامش کتاب بخونی و از اون کتاب برداشت خوبی داشته باشی و روت اثر مثبت داشته باشه.
یه کتاب وقتی میتونه حالتو خوب کنه و روت تاثیر بزاره و تو خاطرت بمونه که ذهنت کاملا پاک و خالی باشه.البته که همه روزها همینقدر شلوغ نیست، ولی دغدغه ذهنی تا وقتی مرتفع نشه، حتی در روزهای بیکاری هم نمیشه با تمرکز و آرامش پای کتاب نشست.
پس وقتی کسی رو متهم میکنیم به کتاب نخوندن اول باید ببینیم شرایط زندگی و دغدغه هاش چجوریه و بعد قضاوتش کنیم، کاری که قبلا خودم خیلی انجامش میدادم و میگفتم چرا مردم وقت نمیزارن در طول روز کتاب نمیخونن تا آگاهیشون بره بالا.
شب همسر میاد خسته س و کمردرد داره، بهم میگه خوشبحالت، صبح تا شب تو خونه ای ، میخوابی، دراز میکشی، کیف میکنی، کلی وقت برا خودت داری، من از صب باید پشت میز بشینم ، همش بدوم اینور اونور، شما خانمها خیلی خوشبحالتونه... حوصله ندارم براش کل روزمو تعریف کنم، سر تکون میدم و میگم بزار یه چیزی بیارم بخوری حتما گرسنه ای، یادم میفته خودمم هنوز نهار نخوردم.