باران، شتابزده میریزد بر سرسایهبان حیاط. سایهبان، شَلَق شَلَق کنان صدای بارش را به رُخ اهالیِ خانه میکشد.
در کنار پنجره.....
اوووووف باران شدت گرفت، در۲۱ تیر اینگونه باران زدن باید دلیل منطقیای داشته باشد!
قطرهها یکی پس از دیگری به دنبال هم شتابزده میافتند، گریهای که اینگونه از خود صدا میدهد فقط از چشم آسمان بر میآید.
من اگر گریه کنم تنها، کاغذ بر زیر قلمام خیس میشود اما، آسمان که میبارد تمامِ عابران زیر پایاش شِتالِ(خیس) آب میشوند، تمام درختان، تمام خانهها و تمام پرندگانِ لانه کرده بر شاخههای درخت!
خیسیِ باران ثوابی است بر گرمای اندوخته بر پیشانیِ تابستانهیمان، در مازندران که باران میزند با اینکه مردماناش بارش را به بسیار دیدند هرگاه که باران ببارد، در را باز میکنند و بر ایوان میایستند و بوی نم کردهی خاک را تا سینه نفس میکشند.
به خاطر میآورم، مادرم وقتی همچین بارانی میآمد بر دل حیاطِ بزرگ خانهیمان پناه میآورد و سرش را به سمت آسمان و آغوشاش را برای باران باز میکرد و با چشمانی بسته میهمان باران میشد.
به یاد دارم، تا زمانی که خیس و مملو از باریدن نمیشد به خانه نمیآمد، او انگار رفیق گم کردهاش را در دل باران مییافت.
آسمانِ شب بعد از بارشِ تند و رعدهایی از برق، بنفش میشود، این دلتنگیِ بعد از گریه است. مثل چشمی که بعد از باریدن قرمز و پف کرده میشود.
مادرم را فقط باران درک میکرد، نمیدانم درد مادر از چه بود اما، هرچه که بود دوایش دست آسمان بود.
مادرم غرق شدن را دوست داشت، خواه زیر باران باشد خواه درون دریا، یا درون قلبی که دوستاش داشته باشد.
مادرم هم گاهی در تنهایی خویش گریه میکرد.
به خاطر دارم به پشتیِ حال تکیه میداد و دست چپاش را باز روی قامت پشتی میگذاشت و سر بر بالین خود گریه سر میداد.
من در کودکیِ خود نمیدانستم چرا مادر اینگونه غمگین و دلآزرده است اما، برای غمگینیِ چشمان مادرم قطرههای اشک بر گونههایم آویزان میشد.
نمیدانم میتوانستم مرحماش باشم یا نه! پیش میرفتم و دستان تپلو و کوچکام را بر صورت خیساش میکشیدم و با چانهای که لرزیدنش میآمد میگفتم: گریه نکن مامان?