Moghadasehmirsmaeili
Moghadasehmirsmaeili
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

دغدغه‌های ۵ صبح قلم

سلام، امروز سه شنبه است ۲۴تیرماه ۱۳۹۹ ساعت۵:۳۶ دقیقه‌ی صبح است و خانه‌ی ما هیچ روزنه‌ای جز آسمان خاکستریِ روشن که رو به آبی شدن است ندارد.

صدای قطره‌های بارانی که روی بام خانه‌ها جامانده و هم همه‌ی گنجشکان سکوت صبحگاهی را می‌شکند.

صدای ماشین‌هایی که به نظر می‌رسد خیلی دور از گوش من اند اما، صدایشان را می‌شنوم!

بادی که لابه‌لای موهایم به آرامی می‌وزد، به گونه‌ای می‌خواهد صورتم را نوازش کند اما در موهایم گیر می‌کند.

من، کنار پنجره روی قامت مبل نشسته‌ام و در کنار پنجره دنیای صبحگاهی سه‌شنبه را تماشا می‌کنم!

صدای گاری احمد داداش که دارد روانه‌ی بازار می‌شود، هم همه‌ی گنجشکان را خاموش می‌کند‌.

او هرروز در همین ساعت به سمت بازار روانه می‌شود.

کسی صدایش می‌کند و احمد احمد او را می‌خواند و با اوسخن‌ها می‌گوید.

صدای یاکریم‌ها بلند شده است، انگار آنها هم بیدار شده‌اند و باهم سخن می‌گویند! چون وقتی از این‌ور صدای یاکریم بلند می‌شود، آن‌طرف یاکریمی صدا سر می‌دهد.

چه نوای خوش صدایی، دوستشان دارم?

احمد، دوباره با گاری پر حاشیه‌اش آمد، او با گاری‌اش خِر‌خِر کنان رد می‌شود.

صدای خمیازه‌ی خواهرم این بو را بر دماغم می‌نشاند که هنوز هم زمانی برای خوابیدن است.

اما قلم این اجازه را نمی‌دهد، قلم سحرخیز است و حرف بسیار دارد. دفتر هم که همیشه آغوش‌اش برای قلم و سخن‌هایش باز است.

گربه‌ها هم بیدارند، باد و آسمان آنها را هم بیدار کرده است.

باد را نفس می‌کشم، عطری صبحگاهی دارد، بوی خاک تازه و نان تازه و گُل دارد.

و پرندگان، که در بام خانه‌ها درحال بال زدن و پروازند.

پرنده‌ای که در آن سوی ابرها پرواز کنان می‌آید و جیرجیر می‌کند.

دیگر، ماشین‌ها هم بیدار شدند، موتورها هم همینطور!

اما آسمان هنوز صبح زود است.

پرنده‌ای برروی سیم برق در آن طرف کوچه نشسته است، پرنده ای دیگر لحظه‌ای کنارش نشست و دوباره بال زد و رفت.

او همچنان تنهاست، نمی‌دانم به چه می‌نگرد و به چه فکر می‌کند؟!

کاش می‌توانستم کنارش بنشینم و با او دردو دل کنم.

تا آمدم کمی به او دل بدهم، پر زد و رفت..

کاش کمی می‌نشست تا نگاهش کنم:(

شاگرد دوره نویسندگیِ خلاق مدرسه‌ی نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید