ویرگول
ورودثبت نام
Moghadasehmirsmaeili
Moghadasehmirsmaeili
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

رمان ازدواج اجباری

خلاصه داستان:

دختر و پسری جوان بخاطر آداب و رسوم خانوادگیشان بلاجبار باهم ازدواج می‌کنند.

شهاب که شحضیت اصلی مرد می‌باشد، روانشناس است و سالیانی است برای تحصیل از ۱۸ سالگی اش به کشور آلمان بورسیه می‌شود و بعد از اخذ مدرک دکتری در آنجا می‌ماند و قصد آمدن به کشور اش نمی‌کند.

در ۲۷ سالگی با اصرار خانواده به کشور اش باز می‌گردد. پدر و مادر دور از چشمان او به بهانه مهمانی قرار بر خواستگاری می‌گذارند و او، با اینکه ناراضی از این وصلت اجباری است به این مهمانی خواهد رفت.

شیدا دختری است که قرار است شهاب او را به همسری بگیرد. او دختری نازک دل و همچنان نازک پرور است. او برعکس شهاب برای امروزش از کودکی لحظه شماری کرده است و به امیداینکه آن مرد همان مجنون دوران کودکی اش است برایش خواب هایی دیده است غافل از آنکه شهاب هیچ تمایلی به این وصلت ندارد.

در ادامه داستان با من همراه باشید..

نکته:

(دیالوگ ها اززبان شخصیت های اصلی بازگو می‌شوند)

شیدا

پراز استرس امروز از خواب بیدار شده‌ام. دیشب خانواده‌ی عمو علی رفیق صمیمی بابا، برای مراسم خواستگاری به خانه‌مان آمدند.

خانواده های ما یک رسم بیخودی دارند، این است که وقتی بچه هایشان را به دنیا می‌آورند نشانشان می‌کنند. مثلا دخترشان را برای پسر فلان رفیقشان. زمان ازدواجشان هم زمانی است که دختر به سن ازدواج رسیده باشد. من از بچگی به شهاب علاقه داشتم و فقط دوبار در بچگی دیدمش که 18 سالش بود و الان از آن دوران 9 سال می‌گذرد و الان من ۲۰ ساله‌ام.

دیشب شهاب برای خواستگاری نیامده بود، می‌گفتند؛ چون شب اول است پسر در مراسم حضور نمیابد!ازاین اداها سردرنمی‌آورم.

از قیافه‌ی شهاب تنها چیزی را که به خاطردارم چشمانش است چشمانی خاکستری. ازآنجایی که یادم می‌آید، او بعد از 18 سالگی‌اش به خارج رفت. حالا هم، بعد از مدت‌ها برگشته است. باید خیلی بزرگ شده باشد و قرار است امشب ببینمش. استرس در سینه‌ام موج می زند، دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: خیله خوب حالا توام. از ستاره شنیده‌ام که او الان برای خود مردی شده است، او می گوید شهاب را در چندین تماس تلفنی دیده است و دیگر از آن شهاب بازیگوش ۹ سال پیش خبری نیست. هیچ پیش زمینه ای جز صحبت های ستاره در ذهنم از شهاب ندارم.

با تمام شدن حرف‌هایی که در خیال با خودم گفتم، درِ اتاقم باز شد و مادرم داخل آمد. با دیدن من که روی تخت نشسته بودم نزدیکم شد و کنارم..

ادامه در قسمت بعدی♥️?

نویسنده:?

#مقدسه_میراسماعیلی

?قسمت اول_ رمان ازدواج اجباری?
?قسمت اول_ رمان ازدواج اجباری?


#رمان_ازدواج_اجباری

صفحه اول

۱۴۰۰/۱۰/۱۴

#رمان #داستان #خواندنی #داستان_کوتاه #روز_نوشت #متن #دلنوشته #کتاب #قصه #دکلمه #نوشتن #نویسندگی #دلگویی #دلجویی #نویسنده

شاگرد دوره نویسندگیِ خلاق مدرسه‌ی نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید