لبم را گاز گرفتم و گفتم: وای دیر شد. سریع خودم را خشک کردم و یک تاب سفید بندی و شلوارکی مشکی پوشیدم. موهایم را با سشوار خشک کردم و لباس هایی که از بازار خریدم را دید زدم. یک مانتوی عسلی رنگِ حریر کمی کمرنگ تراز رنگ چشمانم و زیرش یک سارافون که اصولا به این مانتو ها میگویند زیر و رو که باطرح های سنتی خاصی شمایل داده شد. و یک شلوار و شال کرم، دیگه این شیوا گندش را درآورد میگوید اِلا و بلا باید امشب ست بپوشم. الان که برای لباس پوشیدن زود است خانوادهی عمو ساعت22 قرار است که بیآیند. لاکم را که طبق معمول شیوا برایم به رنگ کرم ملایم انتخاب کرد را برداشتم و شروع کردم به زدن ناخن های کشیدهام. نگاهشان کردم و لبخند زدم،خیلی زیبا شدند:)
شهاب
نمیدانم چرا انقدر اصرار دارند که ازدواج کنم؟! آخر من دختری را که حتی چهرهاش را به خاطر نمیآورم میخواهم اش چکار؟ آخر چرا بدون هماهنگی با من رفتی و قرار خواستگاری را گذاشتی؟!
همانطور که جلوی آینه یقهی لباسم را مرتب میکردم به جان مامان غر میزدم. میدانستم که روزی به دام اینها خواهم افتاد و فرار کاری را حل نمیکند.
آن همه در تنهایی و غربت زندگی کردهام که آخرش این شود عاقبتم. به ساعت نگاه کردم21:00
فوت عصبیی کشیدم و بالای ابرویم را از عصبانیت دست کشیدم و از اتاق خارج شدم. مامان با دیدنم با لبخند به سمتم آمد و گفت: قربون پسرم برم من...
زیرلبم را دست کشیدم و گفتم: خدانکنه
ساسبندی که برایم خریده بود را دستش دادم و گفتم: اینو برام ببند.
از دستم گرفت و همانطور که میبست گفت: انقدر دختر نازیه لنگه ی پسرم...
نمیخواهم مانع خوشحالیاش شوم. حتی از ناراحتیم بابت این مراسم مسخره هم چیزی نگفتم.
نویسنده:?
#مقدسه_میراسماعیلی
#رمان_ازدواج_اجباری
صفحه سوم
ادامه در قسمت بعد♥️?
#رمان #داستان #خواندنی #داستان_کوتاه #روز_نوشت #متن #دلنوشته #کتاب #قصه #دکلمه #نوشتن #نویسندگی #دلگویی #دلجویی #نویسنده