Moghadasehmirsmaeili
Moghadasehmirsmaeili
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

رمان ازدواج اجباری

بر روی تخت نشست و لبخند زد. دستانش را دور صورتم گذاشت و گفت: بلندشو دخترم حاضرشو با خواهرت برید بازار برای خودت لباس بگیر امشب شب خیلی مهمیه..

با حرف مامان در چشمام نگرانی موج زد. مامان نگاهم کرد و گفت: چیه دخترم؟!

خودم را جمع و جور کردم نمی‌خواهم مامان از دلهره‌ی من بویی ببرد، گفتم: هیچی مامان جون چیزی نیست فقط یکم استرس دارم همین...

لبخندی زد و صورتم را نوازش کرد و با رویی خوش گفت: نگران نباش و از اتاق خارج شد.

به در بسته نگاه کردم و بلندشدم. جلوی آینه به خودم نگاه انداختم چشمان عسلی‌ام ترس دارند، ترسِ روبرو شدن..

گیره‌ی موهایم را باز کردم و موهای بور قهوه‌ای رنگم را آزاد کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. بورس را گرفتم و به موهایم کشیدم، پوست سفیدم گچ شده است. انگار هیچوقت نمی‌خواهم که شب بی‌آید.

سرم را تکان دادم و از خیالات پر استرس خارج شدم. یک مانتوی سفید و شلواری لی پوشیدم و شال یخی‌ام را به سرم کردم. رژ صورتی ام را برداشتم و به لب‌های غنچه‌ایم کشیدم. با جیغی که از پایین راه پله ها از شیوا به گوش می‌رسید کوله‌ی لی‌ام را برداشتم و دوییدم و از اتاق خارج شدم. از راه پله ها پایین آمدم وچشمکی به شیوا زدم و برایش زبان درآوردم و درِ خروجی را طی کردم.

شیوا: ای کوفت حالا جلو تراز منم راه میوفته..

خنده‌ای کردم وسوار ماشین شدم. بعد از من شیوا پشت فرمان نشست و به راه افتاد.

شیوا خواهرم 25 سالش است و از من 4 سال پیرتر است و وقتی بر سرم غر می‌زند چاره ای جز تسلیم ندارم.

بعد از زمان 4 ساعت به خانه برگشتیم.

یکراست به حمام رفتم و بعد از کلی سابیدنِ تنم خارج شدم. به ساعت نگاه کردم ۲۰:۳۰

نویسنده:?

#مقدسه_میراسماعیلی

#رمان_ازدواج_اجباری

صفحه دوم

ادامه در قسمت بعدی♥️?

#رمان #داستان #خواندنی #داستان_کوتاه #روز_نوشت #متن #دلنوشته #کتاب #قصه #دکلمه #نوشتن #نویسندگی #دلگویی #دلجویی #نویسنده

?قسمت دوم_ازدواج اجباری?
?قسمت دوم_ازدواج اجباری?



شاگرد دوره نویسندگیِ خلاق مدرسه‌ی نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید