بر روی تخت نشست و لبخند زد. دستانش را دور صورتم گذاشت و گفت: بلندشو دخترم حاضرشو با خواهرت برید بازار برای خودت لباس بگیر امشب شب خیلی مهمیه..
با حرف مامان در چشمام نگرانی موج زد. مامان نگاهم کرد و گفت: چیه دخترم؟!
خودم را جمع و جور کردم نمیخواهم مامان از دلهرهی من بویی ببرد، گفتم: هیچی مامان جون چیزی نیست فقط یکم استرس دارم همین...
لبخندی زد و صورتم را نوازش کرد و با رویی خوش گفت: نگران نباش و از اتاق خارج شد.
به در بسته نگاه کردم و بلندشدم. جلوی آینه به خودم نگاه انداختم چشمان عسلیام ترس دارند، ترسِ روبرو شدن..
گیرهی موهایم را باز کردم و موهای بور قهوهای رنگم را آزاد کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. بورس را گرفتم و به موهایم کشیدم، پوست سفیدم گچ شده است. انگار هیچوقت نمیخواهم که شب بیآید.
سرم را تکان دادم و از خیالات پر استرس خارج شدم. یک مانتوی سفید و شلواری لی پوشیدم و شال یخیام را به سرم کردم. رژ صورتی ام را برداشتم و به لبهای غنچهایم کشیدم. با جیغی که از پایین راه پله ها از شیوا به گوش میرسید کولهی لیام را برداشتم و دوییدم و از اتاق خارج شدم. از راه پله ها پایین آمدم وچشمکی به شیوا زدم و برایش زبان درآوردم و درِ خروجی را طی کردم.
شیوا: ای کوفت حالا جلو تراز منم راه میوفته..
خندهای کردم وسوار ماشین شدم. بعد از من شیوا پشت فرمان نشست و به راه افتاد.
شیوا خواهرم 25 سالش است و از من 4 سال پیرتر است و وقتی بر سرم غر میزند چاره ای جز تسلیم ندارم.
بعد از زمان 4 ساعت به خانه برگشتیم.
یکراست به حمام رفتم و بعد از کلی سابیدنِ تنم خارج شدم. به ساعت نگاه کردم ۲۰:۳۰
نویسنده:?
#مقدسه_میراسماعیلی
#رمان_ازدواج_اجباری
صفحه دوم
ادامه در قسمت بعدی♥️?
#رمان #داستان #خواندنی #داستان_کوتاه #روز_نوشت #متن #دلنوشته #کتاب #قصه #دکلمه #نوشتن #نویسندگی #دلگویی #دلجویی #نویسنده