ویرگول
ورودثبت نام
Moghadasehmirsmaeili
Moghadasehmirsmaeili
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

صبح نگاری


دل انگیز بودن صبح من را عاشق قدم زدن کرد.

نتوانستم نروم، باید بوی خاک تازه‌ی نم کرده را می‌بلعیدم تا بتوانم آرام شوم.

پر از مهربانی در کوچه قدم برداشتم، بوی صبح را عمیق نفس کشیدم تا یادم بماند؛ صبح یعنی: آرامش، صبح یعنی: امید، صبح یعنی: رقص پرندگان، صبح یعنی: احمد داداش، صبح یعنی: باد بهاریِ تابستان، صبح یعنی: زندگی!

امروز یکی از بهترین روزهای سه‌شنبه‌ام خواهد ماند.

یقینا؛ امروز در تاریخ نویسندگی‌ام یکی از بهترین روزها ثبت می‌گردد.

امروز، من نفس کشیدم و زندگی کردم.

امروز، یکی از بلندترین روزها خواهد بود، چون من امروز را از تک تک ثانیه‌ها بهره خواهم گرفت.

روزی که با لبخند و امید آغاز می‌شود، از شب یلدا بلندتر است.

نمی‌توانم حس خود را گویا شوم! زبانم قاصر است.

بعد از قدم زدن‌هایم که مملو از امید و آرامشِ مطلق بود به خانه برگشتم، به دور از هیچ انرژی منفی‌ای آستین‌هایم را بالازدم و از آشپزخانه لذت بردم، امروز تصمیم گرفتم خانم خانه شوم.

زمانی که همه در خواب بودند سماور را روشن کردم و تا خرخره پُر‌ش کردم و اجازه دادم جوش بیاید، در این زمان ظرف‌های باقی مانده در سینک را با مایع و کمی وایتکس شستم.

تصمیم گرفتم امروز، اهالی خانه را ناهاری لذید مهمان کنم.

صبحانه‌ام که آماده است، چای هم که تازه دم.

از فریزر ران مرغی برداشتم و درون روغن داغ کرده‌ام انداختم، مرغ به جلزو بلز کردن افتاد.

در دیگ را گذاشتم تا مرغ به خوبی سرخ شود.

پیازی که تازه از زن سبزی فروش بازارچه خریده بودم را از جاپیازی برداشتم و پوست کردم و در پیش دست ریز کردم و منتظر سرخ شدن ران مرغ عزیز شدم، بعد ازبرداشتن‌اش پیاز نگینی ریز شده را در روغن به نارنجی درآمده ریختم، پیاز تفت داده ای که بوی مرغ سرخ شده به خود گرفته بود فضای آشپزخانه را پر کرد. عطرش را دوست داشتم، بوی زندگیِ در جریان را می‌داد?

زندگی‌ای که از طلوع آفتاب آغاز می‌شود را دوست‌دارم، دل انگیز است.

از این حس خوبم خیلی می‌خندم، مادربزرگ وقتی که بیدارشد با دیدنم که سرصبح در کمال لذت صبحانه می‌خوردم تعجب کرد.

لبخندی به صورت چین خورده و زیبایش زدم و با صدای بلندتر گفتم: سلام، صبح بخیر ?

خنده‌ی دندان نمایی کرد و گفت: چی شد تو این وقت از صبح بیداری؟!

خنده کردم و گفتم:اون هم چه بیدار شدنی! ۵صبح بیدار شدم و رفتم نان تازه و سبزی و پیاز خریدم، چای هم تازه دمه بفرمائید صبحانه:)

ابرویی بالا داد و گفت: اوه چه عالی!! دستت درد نکنه خدا بهت سلامتی بده..

لبخند شُکر آمیزی به رویش زدم و لقمه‌ی نان و عسل‌ام را خوردم و یک چای هم بالایش

امروز را هرگز فراموش نمی‌کنم

۱۳۹۹/۰۴/۲۴

۸:۵۰

●مقدسه میراسماعیلی

شاگرد دوره نویسندگیِ خلاق مدرسه‌ی نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید