Moghadasehmirsmaeili
Moghadasehmirsmaeili
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

متنی درهم آمیخته از سه تصویر

در گرمای تابستانه، پنکه بی درنگ پره هایش به دنبال یکدیگر می‌دوند.

وقتی گرم‌ات باشد، پنکه اگر یک لنگ قرض کند نمی‌تواند عرق های نشسته بر پیشانی‌ات را خشک کند.

از این پنکه که برایم عرقی خشک نمی‌شود! پس بهتر است به درس و مشق‌هایم برسم و از خانه‌ی مادربزرگ دل بکَّنم و به اتاق خود که طبقه‌ی زیرین کلبه‌ی چوبی مادربزرگ است خیز بردارم.

آسه آسه راه‌پله را پائین می‌روم، پایم با موکت سبز رنگ مماس به پله‌ها گفتُگویی صبحگاهی می‌کند، موکت دم از بسترِ فراهم‌اش می‌زند و پا،پوست مخملی‌اش را به رخ موکت می‌کشد.

همانطور که موکت با پاهایم لاس می‌زند بی تفاوت رد می‌شوم و درِ آهنیِ ورودیِ ایستگاهِ راه پله را که شیشه‌های قرمز و سبز و آبی دارد می‌بندم و ادامه‌ی راه‌پله‌ی حیاط را عبور می‌کنم.

دمپایی انگشتیِ صورتیِ پلاستیکیِ نشسته بر کنج پله را در پا فرو می‌کنم و چَلَخ چَلَخ کنان به سمت درِ اتاق کوچکم می‌روم و کلید را درون قفل می‌چرخانم و پاهایم را بیرون در می‌تکانم تا دمپایی از پایم بریزد، سپس داخل می‌شوم.

در را می‌بندم و وارد اتاقِ همه فن حریف خود می‌شوم، اتاقی که هم با او به خواب می‌روم، هم درس می‌خوانم، هم کلاس می‌روم و هم به مثل آتلیه‌ای درونش چیک چیک عکس می‌گیرم تا به عنوان ایده از آنها استفاده کنم.

در یک جمله: این اتاق همدم شادی‌ها، غم‌ها و دلتنگی‌ها و سرشلوغی های من است.

نفس راحتی از سینه‌ام بیرون می‌زند، درست است که می‌گویند: هیچ جا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود.

چشمانم دور تا دور اتاق مربعی شکل و سفیدم را چرخ می‌زند، چشمانم نقاشی نازنین زهرا را که بر بالای میز تحریرم چسبانده شده است می‌گیرد.

هربار که می‌بینم‌اش با خود تکرار می‌کنم؛ همانطور که تو توانستی به این زیبایی با مداد شمعی این طرح و نقش ها را با انگشتان کوچولو‌ ات به رنگ درآوری، من هم می‌توانم تا جان دارم برایت بخوانم و بنویسم دوردانه‌ی من?

بخاطر دارم، زمانی که به همراه مادرش که دخترخاله‌ام می‌شود به خانه‌ی‌مان می‌آمد به او قول داده بودم روز دختر را هدیه ای برایش بگیرم.

قصد رفتن به شهر کتاب را داشتم، پس لباس به تن کردم و از خانه قدم زنان به راه افتادم. آن روز قصد داشتم برای خود قلم‌های متفاوت و یک دفترچه‌ی سیاه بخرم، همانطور که در شهر کتاب قدم می‌زدم مداد شمعی را دیدم که در بسته بندی چشم گیری بر روی قفسه نشسته بود. تیکی به ذهنم خورد، افکارم را بر زبان آوردم و گفتم: چی بهتر از این برای نازنین زهرا:)

چون خودم در کودکی عاشق مداد شمعی بودم و می‌دانستم که او هم همانند من عاشق است پس درنگ نکردم و آن را برداشتم.

لبخند زدم، شک نداشتم که دوست دارد:)

به خانه‌ی‌مان که آمد با آن موهای ژولیده و نرمِ پریشانِ بر پیشانی و صورتش با لبخندی گشاد که دندان‌های ریز و نخودی‌اش را نشان می‌داد گفت: مقدسه جون کادوی من کو؟!

لبخندی مرموز زدم و گفتم: کدوم کادو؟!

لب زیرین‌اش را تا روی چانه تا کرد و با چشمانی که غم به خود گرفته بودند گفت: می‌دونستم که یادت میره، مگه روز دختر نیست؟!!!

دلم می‌خواست برای چشمان و صورت مچاله شده‌اش بمیرم، پس رنگ صورت‌ام را عوض کردم و با چشمانی گشاد و لبی خندان گفتم: کی گفته فراموش کردم؟!

از شنیدن حرفم غافلگیر شد وچشمانش درخشیدن گرفت و با لبانی که از شادی زبان کوچک‌اش را نشانم می‌داد با پای کوبی گفت: کو؟ کو؟ کادوم کو؟!

از دیدن ذوق‌اش خنده‌ای کردم و گفتم: بهت می‌دمش باید صبور باشی.

با چشمانی که حالا ناز و معصوم شده بود لبخندی آروم زد و گفت: باشه:)

وقتی مداد شمعی‌ها را دید انگشتان دستش را به هم گره کرد و با لحنی خوشحال گفت: وای مداد شمعی?

همان لحظه قصد نقاشی کشیدن گرفت و بعد از کشیدنِ‌شان از من خواست که به نقاشی عزیزش نمره دهم و آن را برای خود بر بالای میز تحریرم بچسبانم که هرگاه بر پشت میز تحریرم می‌نشینم آنها را ببینم و لبخند بزنم.

و همین هم شد?❤

شاگرد دوره نویسندگیِ خلاق مدرسه‌ی نویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید