دل من بعد از چندوقت کار کردن و کار کردن و کار کردن، یه روز تفریح و خوش گذشتن میخواست. با مهسا، شش ماهی بود که نامزد بودم و توی این مدت حسابی دل من رو برده بود و هر جایی که بودم، باید او هم با من می بود وگرنه بهم خوش نمی گذشت. توی دلم عمیقا دوستش داشتم و خوشحال بودم که او هم من رو دوست داره. چشم های قشنگش خیلی برام دوست داشتنی بود.
وسط هفته بود و به مهسا گفتم که امروز خستهم و به جای رفتن سر کار، استراحت کنم. گفت پس بریم تهران گردی. همیشه پیشنهاد اول و آخرش برای استراحت این بود که بریم تهران گردی. با ماشین بریم دور تهران رو دور بزنیم و برگردیم خونه. منم اتفاقا از خدام بود. دیدن زیبایی های تهران، برج میلاد، خیابان های قشنگش، محله های باشکوهش مثل سعادت آباد، همهٔ تهران برای ما دوتا تفریح بود، عین یه مسافرت کوچیک. استارت رو زدم و راه افتادیم و رفتیم. خیابان های مختلفی رو زیرپا گذاشتیم. همهٔ شهر قشنگ بود. پل چوبی رو رد کردیم. از دانشگاه تهران گذر کردیم. کافه های مختلف خیابان ولیعصر رو از کنارش گذشتیم. سربالایی های شدید اوین و درکه رو بالا رفتیم و سرآخر، اومدیم توی خیابون جمهوری، روبروی میدان بهارستان. اونجا یه بستنی فروشی بود که بستنی هاش زیادی خوشمزه بود. همیشه وقتی با مهسا از اونجا رد می شدم، دوتا بستنی ازش میگرفتم و میخوردیم، چون مهسا هم مثل من عاشق بستنی بود. دور میدون انقدر شلوغ بود و ماشین ها همه دوبله پارک کرده بودن که مجبور شدم چند متر جلوتر از بستنی فروشی، دوبله پارک کنم تا برم بستنی بگیرم. پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و با ذوق و شوق فراوون، رفتم سمت بستنی فروشی تا دوتا فالوده بگیرم. مهسا هم مثل همیشه نشست توی ماشین. رفتم سمت بستنی فروشی که شلوغ بود و صفی. توی صف ایستادم. سه چهارنفر جلوم بودن. به ترتیب هرکدوم بستنیشونو گرفتن و رفتن. نوبت من که رسید، گفتم:«آقا دوتا فالوده بده.» هر کدوم از فالوده هارو ریخت توی ظرف مخصوص خودش و داد سمت من. کارت عابربانک رو دادم بهش و رمزم رو گفتم:«۱۳۷۶» کشید و کارت رو برگردوند به من. تشکر کردم و کارت رو گذاشتم و توی کیف پول و بعد، توی جیبم. دوتا فالوده رو برداشتم. ناگهان صدای جیغی شنیدم. سرم ناخودآگاه سمت صدا که از سمت ماشین میومد برگشت. با فالوده ها راه افتادم سمت ماشین و دیدم کنار ماشین ما، یه ون دلیکای سفید با یه برچسب سبز ایستاده و دونفر دارن یکی رو به زور میچپونن توی اون ون. «محمد ... محمد» صدای جیغ مهسا بود. خدایا. بستنی ها از دستم ول شد. دویدم سمت مهسا و دو نفری که به زور، زن من رو داشتن میکشوندن توی ون دلیکاشون. دویدم و رسیدم بهشون و دیدم یه مرد سمت راست مهسا و یه زن دست چپ او، دست و پای مهسا رو گرفتن و دارن مهسا رو به زور میبرنش توی ون دلیکا. امان ندادم. نتونستم بفهمم دارم چیکار می کنم. تا رسیدم بهشون فوری داد زدم:«کثافتا دارین چیکار میکنین؟» و از پشت مرد دراومدم و سر مرد رو دوسه بار کوبوندم به ماشین، انقدر که دست مهسا رو از دستش ول شد. بعد رفتم سراغ زن و با فریاد زدن سرش دست مهسا رو از دستش کشیدم و یه چک زدم توی صورتش و خوابید روی زمین. مهسا افتاد روی زمین. نفسش بالا نمیومد. نشستم روی زمین. دستش رو گرفتم. صداش زدم:«مهسا جان. مهسا جان.» دیدم به زور نفس میکشه. سرشم خونیه. انگار صورتشو کوبیدن به یه جایی. عصبانی تر شدم. رفتم سراغ مرده و شروع کردم به کوبوندن مشت روی صورتش و با فریاد گفتم:«سر زنم چی آوردی عوضی؟ مهسای منو چیکار کردی؟» چندتا مشت همونطوری زدم به صورتش و آخر سر، سرشو با دوتا دستم گرفتم و دوباره کوبوندمش به ون. برگشتم سمت مهسا. نشستم روی زمین و با گریه گفتم:«مهسا... مهسا» اسممو با یه حالت بی جون صدا زد. گفتم:«چیکارت کردن؟» نمیتونست زیاد حرف بزنه. گفتم:«الان میبرمت بیمارستان.» درب عقب ماشین رو باز کردم. سعی کردم مهسا رو بلند کنم و بزارمش توی ماشین. جمعیت زیادی اونجا بود که هیچکدومشون حتی نیومدن یه کمک کوچیک کنن. با بدبختی مهسا رو بلند کردم. دستش رو گرفتم. پاشو گرفتم. انقدر این ور و اونورش کردم تا بالاخره تونستم بزارمش توی ماشین. خوابوندمش روی صندلی عقب و درب رو بستم. درب راننده رو باز کردم و سوار ماشین شدم. استارت زدم و گاز دادم و به سرعت راه افتادم و از اونجا دور شدم. «مهسا... مهسا... با من حرف بزن.» چشماش نیمه باز بود. نفسش خوب بالا نمیومد. فکر کن یکی به زور دست و پاتو میگیره و میخواد بندازتت توی یه ماشین و ممانعت میکنی و سعی میکنی اونا ولت کنن اما اونا سرتو میکوبونن به ماشین. چه حالی میشی؟ مهسا هم همونطوری شد. ماشین ها راه نمیرفتن. بوق میزدم:«برو کنار دیگه.» از ماشین ها پی در پی سبقت میگرفتم. سرعت میرفتم. حال بدی داشتم. رسوندمش بیمارستان سینا، یه بیمارستان مزخرف حوالی میدان هفت گنبد. پرستارها تخت آوردن و مهسا رو از ماشین کشیدن بیرون و سوار تخت کردن. مهسا چشماش بسته بود. بی حرکت بود. با عجله بردنش. منم با پرستارها کنار تخت رفتم. صداش میزدم. جواب نمیداد. بردنش اتاق عمل. پرستارها گفتن:«آقا شما بمونین بیرون.» و نذاشتن من برم توی اتاق عمل. تاب و تحمل نداشتم. راه میرفتم و گریه میکردم جلوی درب اتاق عمل. مهسا مهسا میکردم. نمیدونم چقدر گذشت. یه دکتر اومد بیرون. با عجله رفتم سمتش:«آقای دکتر. چی شد؟» دکتره گفت:«متاسفم. ما همه تلاشمون رو کردیم.» یعنی چی؟ ازش پرسیدم:«یعنی چی؟ یعنی چی؟!» جواب نداد. فقط گفت:«متاسفم.» و گذاشت رفت. باورم نمیشد. نمیدونستم چی میگه. شاید اشتباهی شده بود. درب اتاق عمل رو باز کردم و رفتم تو. دویدم سمت اتاق و مهسا رو دیدم که دستگاه هارو ازش کشیدن. پرستارها هم دارن میزارنش روی یه تخت دیگه و پتوی سفید لعنتی رو میکشن روش. داد زدم:«نه. نه...» اما اون مرده بود. مهسای من مرده بود...
فردا، ختم مهسا بود و همه فامیل جمع شده بودن توی خونه. یهو یکی زنگ زد. یکی رفت آیفون رو برداشت. یه خورده بله و کیه و اینا گفت و آیفون رو گذاشت. برگشت رو به من گفت:«آقا محمد؟» با چشم های پر اشک بهش نگاه کردم. گفتم:«چیه؟» گفت:«دم در کارتون دارن. پستچیه.» رفتم دم در. یه موتوری بود. من رو که دید سلام کرد و گفت:«آقای محمد شیخ سفلی؟» سرمو تکون دادم. گفت:«احضاریهٔ دادگاهه. لطف بفرمایید اینجا هم امضاء کنید.» پاکتی که توش احضاریه بود رو به من داد. خودکارش رو از دستش گرفتم و اونجایی که گفت رو امضاء کردم. برگشتم توی خونه. دادگاه من رو احضار کرده بود. یکشنبه ساعت ۹ صبح.
رفتم دادگاه. نوبتم که شد وارد اتاق قاضی شدم. اتهامم این بود که دوتا افسر کلانتری رو کتک زدم. نشستم ردیف جلوی صندلی دادگاه و دیدم اون دوتا بی شرف که میخواستن مهسای منو ببرن توی ون دلیکا هم اون جلو، ردیف اونوری نشستن. تازه اون مردیکه هم با اینکه این همه سرش رو کوبوندم به ون دلیکا، باز هم سر و مُر و گنده با یه زخم کوچیک روی پیشونیش نشسته روی صندلی. قاضی گفت:«بسم الله الرحمن الرحیم. شاکیان سروان مرتضی سروری و سروان زهرا رضایی. متهم آقای محمد شیخ سفلی به اتهام ضرب و جرح دو مأمور حین انجام وظیفهٔ شرعی و قانونی.»
رو به من کرد و گفت:«آقای محمد شیخ سفلی، بفرمایید از خودتون دفاع کنید.»
ایستادم. گفتم:«آقای قاضی. چه وظیفه شرعی؟ این که زن من رو به زور میخواستن بچپونن توی ماشینشون وظیفه شرعیه؟»
قاضی گفت:«این دو افسر داشتن وظیفهشون رو انجام میدادن. خانم شما با سرِ باز و وضع و پوشش نامناسب توی انظار گشته. گشت ارشاد هم موظفه با بانوانی که این وضع رو دارن برخورد کنه.»
گفتم:«موظفه بکشدشون؟»
قاضی گفت:«یعنی چی؟»
گفتم:«اینا زن من رو کشتن. زنم مرده.»
قاضی گفت:«اظهارات پزشکی قانونی چیز دیگه ای میگه. میگه مرگ ایشون بر اثر ایست قلبی بوده. نه چیز دیگه.»
با خودم گفتم:«یعنی قاضیه خودشو زده به خریت؟»
گفتم:«آقای قاضی. یعنی شما میگید زن من خوش و خندون داشته سوت بلبلی میزده یهو ایست قلبی کرده؟ خب باعثش اینا بودن دیگه. شما خودت. اصلا فکر کن ناموس خودته. فکر کن دو نفر ناموس خودتونو دست و پاشو بگیرن به زور بخوان بکنن توی یه ون. چی میشه؟ نفسش بالا نمیاد. زهره ترک میشه. اون هم مهسای من که مثل گل نازک بود. از ترس قبلش ایستاده.»
قاضی گفت:«اظهارات شما قابل قبول نیست.»
با داد گفتم:«یعنی چی قابل قبول نیست؟»
«داد نزن آقا...»
سکوت شد. دفترشو ورق زد و گفت:«به هرحال اتهام شما ضرب و جرحه. اگه حرفی دارید بزنید. اگه نه باید برید زندان.»
«یعنی چی ضرب و جرحه؟ زن من رو جلوی چشم من دارن به زور میکننش توی ماشین. میگین من اونجا وایسم ساکت بمونم هر غلطی دلشون میخواد بکنن؟!»
قاضی با لحن طلبکارانه ای گفت:«اون موقع که زنتو با این وضع بردی توی خیابون باید این فکر رو میکردی.»
با این جملهش داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم. گفتم:«آقای قاضی به اینا چه ربطی داره زن من چی میپوشه؟ دوست داره اینطوری بپوشه. به کسی چه؟»
داد زد:«اگه قرار باشه هرکسی هرطور دلش میخواد راه بره قانونم هیچکاری نداشته باشه اینجا اروپاست دیگه ایران نیست که.»
با ده برابر صدای قاضی فریاد زدم:«به قانون هیچ ربطی نداره.»
«ببند دهنتو.»
«دلم نمیخواد...»
سرکار رو صدا زد. گفت:«بیا ببرش.»
داد زدم:«چطور شما توی قرآنتون که الهی به کمرتون بخوره...»
«خفه شو.»
«... میگین که نامحرم و ال و بل. حق نداری دست به نامحرم بزنی...»
«ببند دهنتو. سرکار ببرش.»
سرکاره داشت دست من رو میکشید که ببره. به زور میخواست ببره:«... پس چطور این خرس گنده، این مردیکه کثافت مچ زن من رو گرفته داره میندازتش توی ماشین؟...»
«سرکار ببرش دیگه. چرا معطلی؟»
«... مگه فقط نامحرم مال لبخند و خندهس. این موقع ها محرم نامحرمی وجود نداره؟...»
«بندازش بیرون سرکار.»
و من رو به زور برد زندان. قاضی برای اتهامم ۶ ماه زندان برید و به خاطر داد زدن سر خودش هم ۳ ماه، و من جمعا ۹ ماه زندانی شدم اونم به خاطر یه قانون مسخره که باعث شد زن من کشته شده. هم مهسای منو کشتن، هم زندانیم کردن...