من محمد هستم 30 ساله الان ساکن شهر صنعتی البرز که یکی از شهرهای قزوین هستش هستم شهر البرز در واقع اولین و بزرگترین شهرصنعتی ایران هستش که شرکت های زیادی من جمله نیرومحرکه - پاکشو - تولی پرس - کاچیران -و چندصد شرکت دیگه در اون قرار دارن ولی به دلایل اقتصادی که حتما میدونید عمده این شرکت ها تعطیل هستن و فقط بخشی از اونها فعالیت میکنند با نیروهای بسیار کم.
کار الان من اینه که توی رستوران بیرون بری که پدرم 20 سال پیش تاسیس کرده کار میکنم و بعد از اتمام سربازی با انرژی و روحیه خیلی بالایی وارد این کسب و کار و تا این لحظه که حدود 2 سال میشه سعی کردم با علم روز کسب و کار مثل : سیستم سازی و برندینگ و ایجاد خدمات متمایز کننده و همچنین کار روی بخش هایی مانند بازاریابی و فروش و حسابداری این کسب وکار رو متحول کنم که کردم.
تحولات چی بود ؟ با یک حسابداری درست و یادگرفتن قوانین و تهیه یک سیستم حسابرسی تونستم مالیات سالیانه که حدود 25 میلیون تومان بود رو در سال بعدش به 9.5 میلیون تومان و سال بعدترش به عدد خوب 4 میلیون تومان برسونم.
به طور جدی وارد بازاریابی و فروش شدم و تونستم از طریق کمپین های تبلیغاتی تراکتی که هر کدوم اونها چندین مرحله داشتن و همچنین راه اندازی سی ار ام و اس ام اس مارکتینگ فروش روزانه 700 هزار تومانی رو تبدیل کنم به روزی 3 میلیون تومان فروش.
با اضافه کردن سالن غذاخوری 16 نفره در طبقه دوم و همچنین راه اندازی یک سیستم پیک حرفه ای شامل یک نرم افزار دارای کالرایدی و تلفنچی های مسلط جهت پاسخگویی و پک اختصاصی و بسته بندی جذاب و همچنین استخدام 4 پیک موتوری مجهز به کارت خوان سیار با سرعت تحویل بالا (زیر 25 دقیقه ) تونستم سهم قابل توجهی از بازار غذای بیرون بر در این شهر رو بدست بیارم.
لیست تحولاتی که صورت گرفت طولانی تره اما به سه مورد بالا قناعت میکنم البته خب در این بین کاستی ها و اشتباهاتی هم داشتم که کاملا اونها رو میپذیرم اشتباهاتی مانند اینکه همه کارها رو وابسته به خودم کرده بودم به نحوی که واقعا فرصت هیچ کاری نداشتم و تمام زندگی من شده بوده تهیه غذای نصیری.
همچنین یکی دیگه از اشتباهاتم این بود که تمام درآمد این 2 سال روی داخل خود کار سرمایه گذاری کردم و با اینکه درامد خوبی داشتیم عملا چیزی برداشت نکردیم جز توسعه کار.
و از همه مهمتر که کاملا خود رای و خود خواه بودم و گزارش های خوبی رو به پدر و برادرم نمیدادم.
نتیجه این شد که در سال سوم تعارضات جدی بین من و پدرم و برادرم شکل گرفت و ما وارد یک بازی بازنده بازنده شدیم و مدام جروبحث هایی که با هم داشتیم بر سر بازی قدرت و هر کدوم ما نگرش متفاوت خودش رو نسبت به اینکه این کسب و کار چگونه باید پیش بره داشت.تمامی گفتگوهای ما به جای اینکه تبدیل بشه به فضایی برای رسیدن به یک فهم و زبان مشترک تبدیل شده بود به داد و بیداد و سهم خواهی از این بیزینس.
و من تسلیم شدم و تصمیم گرفتم مدیریت امور این کسب و کار رو کامل به پدرم و برادرم واگذار کنم و اجازه بدم هر طوری که اونها صلاح مملکت خویش میدون رفتار کنن
و اینگونه شد که من در حال حاظر تنها به عنوان یک صندوق دار دارم فعالیت میکنم و هیچ فعالیتی روی حسابداری یا بازاریابی و فروش یا توسعه این کسب و کار انجام نمیدم و روز به روز شاهد ضعیف شدن این رستوران کوچک هستیم و حتی اخیرا شنیدم که سه نفر از پرسنل هم قراره که تعدیل بشن.
نکته ای که خیلی مهمه توی بیزینس های خانوادگی اونم اینکه همه حق نظر باید داشته باشن اما یک نفر باید تصمیم گیرنده نهایی اون بیزینس باشه و تصمیم بگیره که اون بیزینس به چه سمتی بره.
در نوشته های بعدی بیشتر از خودم و داستان هام براتون میگم.