سلام.
این پست رو در حالی شروع میکنم که مامان منتظره زودتر مودم رو خاموش کنم و بخوابم. به اضافهی اینکه فاطیما هنوز خبر نداده صبح قراره ساعت چند بریم و از برنامههای یهویی بدم میاد! تازه تمام نیروهای شیطانی درونم بسیج شدن که امشب وسوسه بشم و هری پاترو تموم کنم.
فردا میرم رأی میدم. ولی هیچ حس هیجانی ندارم. یادم به سال ۹۶ میافته که تو بحبوحهی انتخابات ریاست جمهوری، در و دیوار اتاقم پر از پوستر شده بود و شاید اگه اون موقع میتونستم رأی بدم، لذت خیلی بیشتری میبردم تا اینکه الان فقط برای رفع تکلیف برم! آدم چقدر زود پیر میشه. حتی هیجان داشتن هم ازم دریغ شده. ای بابا.
امروز هم یه روزی بود عین بقیهی روزا. با یه سری تفاوتهای جزئی اجتنابناپذیر که منم حوصله ندارم تعریف کنم. اصلاً دستودلم به چرت و پرت گفتن همیشگیم نمیره و این بدجوری اذیتم میکنه!
سلام.
ادامهی این پست رو در حالی مینویسم که رأیمو دادم و توی پانسیون نشستهم. گوشیمو تحویل ندادم که قبل از شروع روزم با فنون، این پستو تکمیل کنم. فاطیما و عارفه تا صبح به من خبر ندادن که چه ساعتی بریم (دیشب گفته بودم من تا قبل از ۹ میتونم فقط). نتیجه این شد که حوصلهشونو نداشتم و با مادر رفتیم مشت محکمی بر دهان دشمن کوبیدیم.
تو راه پانسیون «سربداران جوان» گذاشتم و سعی کردم خوشحال باشم. ماجرای عقد دیشبو برای آیدا تعریف کردم. بعدش به این فکر کردم که امروز چقدر درسخوندنی نیست و البته به تصریحِ آیدا، من هرروز همینم.🌹
دیشب توی عقد بهانهی معینو گذاشتن و عروس دوماد بلد نبودن تانگو برقصن. بعد رقص ایرانی اسلوموشن میرفتن. (خدایا منو ببخش که خندیدم.) رفتم پیش دخترا نشستم و شالمو کَندم. مرضیه گفت چقدر پسر شدیییی! زهرا گفت آره بهت میاد، پاشو باهم تانگو برقصیم عشقم.
(پارازیت: یه بار دوستم تعریف میکرد رفتیم فلان عروسی اینقدرررر خوش گذشت که نگو. من میگفتم آخه مگه عروسی اصلاً خوش میگذرهههه؟🤯 ای بابا. دیشبم عین بقیهی وقتا، نیم خوش گذشت و نیم رو مخ بود.)
-محل الصاق عکس من با کت و شلوار و موهای نازم که اسلام غیرقابلپخشش کرده-
حالا هم دارم «بهانه» گوش میدم و به وزارت کشور میخندم که تازه پیام داده هموطن بیا رأی بده. من از تو زودتر بیدار شدم. هه!
دلم میخواد امروز بهتر از بقیهی روزای این هفتهم درس بخونم. تلگراممو میخوام. انیمه دیدن بدون تلگرام خیلی خیلی خیلی سخته. (من برای کپی رایتهایی که رعایت نمیکنم، در قعر جهنم خواهم سوزید!) امروز تایم ناهار میخوام گوژپشت نتردام ببینم.
خب. اینقدر تلگرافی و سیالذهن مینویسم که همه چیزو باید تو پ.ن بگم! ها راستی میخواستم بگم به میکروطبقهبندی خیلی ظلم شده. من فنونشو دوست دارم. از نشر الگو هم متنفرم. اه. ولی به جاش آیکیو💞
یه تیکه از یادداشتهای قبلیم: به خدا من تو علوموفنون خنگترینم و اون مدال کوفتی بدرنگم اشتباهی بهم دادن. (خیلیم خوشرنگه.) اوایل خوب بود. اگه آزمون آسون باشه هم خوبه. ولی امان از ایهام. نمیدونم چیکارش کنم. از این معلم فنونه هم که آوردن تو مدرسه خوشم نمیاد. هیچ کلاس دیگهای هم دلم نمیخواد برم. یعنی احساس میکنم اونقدر توی علوموفنون احمقم که مهم نیست چه کلاسی برم یا کدوم استاد بهم آموزش بده یا چقدر تست بزنم، نتیجه اینه که من بازم هیچی حالیم نیست. (درماندگی آموخته شده) امیدوارم یهو از غیب معجزه بشه و بلد بشم. یا حداقل کروندیان درست گفته باشه که واسه فنون، سؤالای سالای قبل معمولاً تکرار میشن. واقعاً الان به یه وویس ده دوازده دقیقهای از کروند احتیاج دارم که توش بگه خیلی طبیعیه، منم فشار میخوردم، همه اذیتان، فلان و بهمان. این چیزا از زبون کروند آب روی آتیشه.
***درسام منتظرن.
پ.ن اول: واقعاً انتخابات مجلس و خبرگان نباید باهم باشه. آدم میافته دنبال مجلس، بعد میره یه سری اسم واسه خبرگان میبینه که اصلاً نمیشناسه! میتپه تو گِل.
پ.ن دوم: دلم میخواست رأی اولم ریاست جمهوری باشه. گرچه الانم از رأی دادنم احساس رضایت میکنم. ولی خب-
پ.ن سوم: عنوان متنمو دیشب نوشتم و بعدش خوابم برد. امروز که بیدار شدم یادم نیست چرا اینو گذاشتم.
پ.ن چهارم: دیشب میخواستم یه نامه برای شهباز بنویسم، ولی خوابم برد. شاید امروز این کارو بکنم. باید بگم mp3 playerمو برگردونه. صد ساله پیشش مونده!
پ.ن پنجم: دیشب خبر تولد اسماء کوچولو رو بهمون دادن که من ۵ ۶ ماه پیش خوابشو دیده بودم و به همین دلیل علاقهی خاصی بهش دارم.
پایان.