محدثه
محدثه
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

شعر بی‌مقدمه

شب، بر سر موج‌های درهم برهم،
صیّاد چو بیره کرجی می‌راند،
شب می‌گذرد. در این میانه کم‌کم
شمع کرجی ز کار در می‌ماند،
می‌کاهدش از روشنی زردشده.

گویای حکایتی‌ست آن شمع خموش،
افسرده ز رنج و تن بپاشیده ز هم.
می‌آید از او صدای دلمرده به گوش
و قامتِ یک خیالِ روشن شده خم،
با ظلمت موج می‌زند حرف غمین.

صیاد در این دم ز بجا مانده‌ی شمع
بر گرد فتیله می‌گذارد دائم،
وز هر طرفش صاف کند، سازد جمع،
آنکه به مقرّش بنشاند قائم،
بندد به امید سوی او باز نگاه.

لیکن نگه دیگر او، خیره شده،
بر چهره‌ی دریاست کز آن نقطه‌ی دور،
موجی به سر موج دگر چیره شده،
می‌آید و می‌کند سراسیمه عبور
دنبال بسی جانوران رو بگریز.

می‌بلعد هرچه را به راهش سنگین،
سنگین‌تر از انحلال آن دل‌آویز،
داده به شب نهفته دست چرکین،
وندر همه طول و عرض دنیای ستیز،
یک چیز به جای خود نمانده بی‌جوش.

او مانده و ظلمت و صدای دریا،
یک شعله‌ی افسرده بر او چشمک‌زن،
چون نیست در آن شعله دوامی پیدا،
حیران شده می‌جود به حسرت ناخن،
بد روی تر آیدش جهان پیش نظر.

یک قایق خیره، هیکلی چیره و موج،
افتاده به مجمری قناویز کبود،
هر چیز برفته و آمده، یافته اوج،
جز مایه‌ی امّید وی آنگونه که بود،
وینگونه که این زمان در این حادثه هست.

پس بر سر موج‌های دریای عبوس،
آن هیکل دیوانه‌ی هائل در بر،
هر لحظه قرین یک خیال و افسوس،
اَشکال هراسناکش آید به نظر،
آرام‌تر از نخست رانَد قایق.

رنجه شودش دل از تکاپو و تعب.
هر دم تعبش به حالِ دیگر فکند.
وندر همه گیرودار این شور و شغب
او باز به بیمار غمش دست زند،
برگیردش از مقر به سرپنجه‌ی سرد.

نظّاره‌کنان جای دگر جاش دهد.
دو چشم بر او دوخته حیران گردد.
لیکن به هر آن گوشه که مأواش دهد،
آن شمع شود خموش و ویران گردد:
محروم ز روشنی‌ست، همچون دل من.


نیما یوشیج



ابری نیست.
بادی نیست.

می‌نشینم لب حوض:
گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه‌ی زیست.

مادرم ریحان می‌چیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی‌ابر، اطلسی‌هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.

نور در کاسه‌ی مس، چه نوازش‌ها می‌ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره‌ی من پیداست.
چیزهایی هست، که نمی‌دانم.
می‌دانم، سبزه‌ای را بکَنم خواهم مرد.
می‌روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه می‌بینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت.

پرم از راه، از پل، از رود، از موج.
پرم از سایه‌ی برگی در آب:
چه درونم تنهاست.


سهراب سپهری


سهراب vs. نیما
سهراب vs. نیما


بر موج‌هایشمع خموشموج
شما هم فکر کنید اینجا نامرئیه و هرچیزی خوندید رو سریع از یاد ببرید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید