محدثه
محدثه
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

هنوز زنده‌م

من فکر می‌کنم همون‌طور که چوب‌دستی، صاحبشو انتخاب می‌کنه، این ما نیستیم که به سمت نوشتن می‌ریم؛ بلکه نوشتن، ما رو به سمت خودش می‌کشونه. گرچه این جمله توجیهی بر تنبلی و بی‌تلاشی نیست، اما توجیه خوبی برای متن‌های نچسب و بی‌مزه ست! بیشتر از چند ماهه که دست به قلم طولانی نبرده‌م. دیشب برای کاری به جی‌میل‌های خاک‌خورده سر زدم و خبرنامه‌های هفتگی ویرگول رو دیدم. دلم تنگ شد، اومدم گشتی زدم، چندتا پست خوندم، چندتا لایک کردم، صفحه‌ی خودمو بالا پایین کردم و دلم خواست که بنویسم. حالا نمی‌دونم من کلمه‌ها رو کشون کشون دنبال خودم می‌برم یا اون‌ها منو.
کنکور گذشت و در آستانه‌ی دانشجویی، نگاه به پشت سرم می‌ندازم که چه اتفاقات عدیده‌ای اومد و رفت و همچنان زنده‌ایم. آیا باید بابت دلتنگ نشدن و گریه نکردن که باعث می‌شه فکر کنم دوباره قوی شدم، خوشحال باشم؟ اما خالی از هر احساسی، پیش می‌رم. گاهی شاید یه بغض نصفه نیمه که زود دفن می‌شه. نکنه چند سال بعد دوباره این آتشفشان هوس فعال شدن بکنه؟ از پنج سال پیش که اون آتشفشان بارید و بارید و بارید، هیچ سلول سالمی به جا نذاشت، و بدن باید از هیچ، قلب می‌ساخت! اما به نظر می‌رسه که این کارو کرد. چون من همین ۲۰ روز پیش زیر بارون اشک ریختم.
ما مهاجرت کردیم. این مهاجرت برای من تقریباً هیچ سختی معنوی‌ای نداشت. انگار که نه از جای قدیمی‌ای کَنده شدم و نه به جای جدیدی متصل. زود یاد می‌گیرم. زود عادت می‌کنم. (متأسفانه و خوشبختانه) کم‌کم مسیرای مختلف رو شناسایی می‌کنم و امتحان. روزامو با کتاب، فیلم و اتلاف وقت در فضای مجازی می‌گذرونم. تمایل خاصی به بازگشایی یا عدم بازگشایی دانشگاه ندارم. (یه چیزی در من مُرده که باید هرچه سریع‌تر احیاش کنم. شایدم نه!)

ویوی ابدی طبقه‌ی اول
ویوی ابدی طبقه‌ی اول

فردا کتابامو مرتب و دسته‌بندی می‌کنم، برای شنبه برنامه‌ی کتابخانه‌گردی می‌چینم (امیدوارم چیزی که به عنوان نزدیک‌ترین کتابخونه روی نقشه نشون می‌ده، فقط سالن مطالعه نباشه!)، و احتمالاً یه تغییری هم به چینش وسایل کشوها می‌دم. باید در اسرع وقت این مجموعه کتابی که الان در دست دارم (سرگذشت استعمار) رو تمام کنم که قفسه‌ی «خوانده‌ام»های بهخوان مرتب باشه و بعد برم سراغ خاک‌های نرم کوشک که خیلی وقته دلم می‌خواد بخونمش. شاید فردا صبح دوباره برم بهشت زهرا (این دفعه تنها) و اجازه ندم روزم توی خونه حروم بشه.

۶ روز دیگه می‌شه یک سال که بهم نگفتی بیام پیشت و من خیلی احساس تنهایی می‌کنم. دلم برات تنگ شده؛ دل واقعیم. (حتی اگه گاهی حسش نمی‌کنم، چون گیرنده‌هام پنچر می‌شن!)

من یه مسافرت دیگه هم می‌خوام. یه مسافرت که یه رازه. حتی خودمم کامل این رازو نمی‌دونم. هم رازو به من بگو (امیدوارم طاقتشو داشته باشم) هم منو با خودت ببر سفر.

بعدالتحریر: به نظرم میاد که یه مقدار 🤏🏻 نامه‌ها کم شده.
بعدالتحریر: به نظرم میاد که یه مقدار 🤏🏻 نامه‌ها کم شده.
اتلاف وقتاحساس تنهاییفضای مجازی
شما هم فکر کنید اینجا نامرئیه و هرچیزی خوندید رو سریع از یاد ببرید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید