محدثه
محدثه
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

چالش: جدایی ۶۵۲۸۴۹۳۱ام

خسته شدم. حالا مدرسه‌ی قبلیم + بچه‌های المپیاد و بهترین ماه تحصیلم (و شاید زندگیم؟) در دانشگاه شهید رجایی کم بود، باید از بچه‌های خوابگاه نمونه و مدرسه‌ی جدیدم و کراش جدیدمم جدا بشم. (البته امروز به عنوان حسن ختام و به طور اتفاقی، یه عالمه کنار کراشم بودم، ولی متأسفانه اون بیشتر تونست منو نگاه کنه تا من اونو.)

بسه دیگه. پس چرا عادت نمی‌کنم؟ آخرش هی دور می‌شم، دور می‌شم، دور می‌شم؛ تا اینکه یه روز می‌بینم دیگه هیچی اطرافم نمونده. فقط از دووور صدای بقیه میاد. همه‌ی بقیه‌ای که من ازشون جدا شدم ولی اونا کنار هم‌ان. می‌خندن و هیچ جای خالی‌ای نیست که روش برچسب زده باشه «برای محدثه».

+ اگه واقعاً دیگه هیچ‌وقت دوستامو نبینم چی؟
- هیچی. فراموششون می‌کنی، خیلی زودتر از اونچه به نظرت میاد. شاید یه روزی دیدنِ اتفاقیِ یه عکس تو پوشه‌های خاک‌خورده‌ی کامپیوتر، پرتت کنه به روزای قدیمی و غریبانه‌ترین حس دنیا رو بریزه توی رگ‌هات. همین.

یه همچین چیزی
یه همچین چیزی

صبر کن بابا. وایسا ببینم مهر کی تموم شد. انگار همین هفته‌ی پیش بود که چمدونمو هل دادم زیر تخت و کتابامو تو کمد خوابگاه چیدم. هنوزم روزای اول خوابگاه، وقتی ارمغان و حلیمه نرفته بودن، جلوی چشمم واضحه. نمی‌گم دلم برای اوایلش تنگ شده، چون نشده. چون سخت گذشت، پراسترس و بی‌انتها. ولی حالا که دیگه اون روزا نیست. عین هزار تا چیز دیگه (امتحانای تغییر رشته، کشف اطلاعات خانمان‌سوز، مشهد و اهدا مدال، رازهای بچه‌های کلاس، امتحانای نوبت اول، آزمون جامع، تهران و دوره‌ی جهانی و و و...) همه‌ش گذشت و رفت. انگار نه انگار که یه روزی خود من، همین من که اینجا نشسته و تایپ می‌کنه، اون روزا رو زندگی کرده.

امروز بلند بهش گفتم «نرو» و تعجبشو با یه بغل سفت و گرم جواب دادم. هنوز دلم تنگ نشده و حتی مطمئن نیستم که تنگ بشه. بچه‌ها کل معاشرت دیشب "سنگ" خطابم می‌کردن. (چه شبی بود!) انفجار و آسمون سرخ، تنها چیزی بود که شب آخرمو توی خوابگاه تکمیل می‌کرد. صبح ساعت ۹ شدیم. (لابد به خاطر گاز) خانم شفیع‌زاده رو بغل کردم و یادم افتاد که هدا گفته بود خیلی نرمه. راست گفته بود. خانم شفیع‌زاده ازم خواست کمتر بخوابم و گفتم چشم. بعدش قرارمونو یادآوری کرد که بعد از قبولی باید شیرینی ببریم براش به عنوان دانشجویان نوورود. کاش به اندازه‌ی قلب بزرگش توی زندگی خوشی ببینه.

پ.ن: میل شدیدی برای انتشار این نوشته بین دوستام دارم که ای کاش سرکوبش کنم.
پ.پ.ن: جلد آخر هری پاترم و دارم خودمو برای خلأ موقت پساکتاب آماده می‌کنم.

خوابگاهدور دور
شما هم فکر کنید اینجا نامرئیه و هرچیزی خوندید رو سریع از یاد ببرید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید