امروز که به قاب روی دیوار نگاه میکنم یاد روزی می افتم که مامان ساعت ها نشسته بود روی صندلی و برای یه چایی ریختن، منتظر یکی از ماسه تا بود! و ما چی؟ هیچی!...
میگن سرده.. خاک مرده رو میگم.. منم میگفتم سرده تا قبل اون اتفقی که هنوز نمیتونم راجع بهش حرفی بزنم. .. نمیتونم بزنمو وقتی شروع می کنم به نوشتن، صدا، خنده، گریه، حرکات پاشو که روی زمین می کشید، حتی بوسه ای که روی ساعد دستم میزد، وقتی میخواستم از روی تخت بلندش کنم میاد جلوی چشمام که آبریزش گرفته!
نه گریه نمیکنم! نه اصلا ناراحت نیستم چون حتی ناراحت بودن و گریه کردن برای این اتفاق، باید چیزی رو اروم کنه...ولی من اروم نباید بگیرم... چون اروم نکردم..از دستم برمیومد نکردم..و الان تا آخر عمر از این حسرت باید یا حواسمو پرت کنم یا همون بشینم یه جا و ..
سرد نیست! ینی سرده خاک مرده! ولی سرده نه برای فراموش کردن..برای آروم گرفتن چیزی که قبول کردم توی خودم کنکاش نکنم... وگرنه کافیه یه لحظه به این فکر کنم که دیگه مامان روی تختش نیست و صداش برای همیشه از صحنه روزار محو شده! اونجاست که قابلیت این رو دارم همینطور بشینم یک جا و منتظر مرگم بمونم!
من نگفتم چیزی راجع به جلادی که توی خودم زنده شد بعد از مامان! به هیچ کس نگفتم راجع به حسایی که تجربه کردم و نخواهم گفت.. و میدونم کسی که عزیزی رو از دست داده چه سِیر طاقت فرسا و فرسایشی رو میگذرونه که هیچ آدمی نمیتونه درک کنه.
امروز از آخرین روزی که من با خودم عهد کرده بودم هر هفته برم پنجشمبه ها برم بهش سر بزنم ماهها گذشته و من خیلی وقته بهش حتی فکر هم نمی کنم!
دارم سردش می کنم...این چای داغی که دادن دستمو گفتن یه سره برو بالا...دارم آروم آروم فوتش میکنم تا خنک بشه و بعد مزه مزه میکنم...که حواس خودمو بقیه پرت بشه از اون تلخی طعم گس چایی!
حالا شما بگو!
طعم تلخ گس چایی سرد شده با حلوا شیرین میشه؟
واسه ما که نشده...مگه آب جوش بریزن توش که حواسمون پرت بشه از اون تلخی و تمرکزمون بره روی داغیه تازه ! ما نمیدونیم علاجش چیه! نمیدونیم پایه دنیا روی چی ثابت میمونه! ما نمیدونیم شتری که دم در خونه همه میخوابه چیه! ما نمیدونیم مرگ حقه ینی چی!ما فقط میدونیم این راهش نیست!