- میای بازی؟
+بازی؟
-آره
+چی بازی؟
-جرات و حقیقت...
+ههههههه
-چرا میخندی؟
+ چرا نخندم؟؟ حالا چرا بازی؟
-حوصله ام سررفته....
+چرا جرات، حقیقت؟
-بازی جالبیه...
+میشه انقدر.......
-انقدر چی؟؟؟ چرا کامل حرف نمیزنی؟
+ول کن بیا بازی، شروع کن...
-جرات یا حقیقت؟
+جرات...
- بی خیال..
+چرا چی شد؟
-هیچی پشیمون شدم..
+خیلی خوب حقیقت...
- نه موضوع این نیست!!
+پس چیه؟؟
-سکوت
+حرف بزن/ این بازی چیه راه انداختی؟ خوب سوالی داری بپرس جوابت رو بدم..
- راستش رو میگی؟؟
+معلومه...
-حالم خوب نیست...
+ این سوال بود؟
-نه، یه حس بود
+حس؟؟ میشه واضع حرف بزنی؟
-اگه بلد بودم حرف بزنم، الان این شکلی نبودم و هیچی تو دلم نمیموند، حالم خوب بود و گیر نمیکردم که چی درسته چی غلط...
+چشمات رو ببند...
-خوب
+هر وقت دودل شدی ... چشمات رو ببند... ببین قلبت چی میگه...
-قلبم!!!
+آره
-مشکل همونه ... اون خرابه....
+یه نفس عمیق بکش، قوی باش، هنوز خیلی کارا مونده که انجام ندادی، خیلی ذوقها مونده، هنوز باید بخندی، باید امید داشته باشی...
-امید؟!؟! مگه مونده؟
+ عمرت انقدر طولانی نیس که بخوای نگران چیزای الکی باشی همیشه خودتی و خودت نه کسی کمکت میکنه نه کسی به دردت میخوره...حالا بگو چی میخوای؟؟
-میدونی؟ کلافه که میشدم اسمش رو صدا میزدم تا میگفت جانم... دلم آروم میگرفت یادم میرفت از چی کلافهام....
+ خوب این کجاش بده؟
- همهجاش...
+ چرا؟
- چون انقدر وابسته شده بودم که وقتی میشستم فکر میکردم که چی میخوام، دلم میلرزید...
+ چرا؟
- میترسیدم
+ از چی؟
- اگه بگم نمیدونم باور میکنی؟؟؟
+ مگه میشه ندونی؟
- آره
+ حرف بزن...
- نمیتونم...
+ نمیخوای...
- نه نمیتونم
+ نه میترسی
- شاید
+ میخوای چیکار کنی؟؟
- فکر کنم، کمتر حرف بزنم، بیشتر گوش بدم، هر اتفاقی بخواد بیوفته میوفته...
+ همین؟
- آره همین..
+ بعد از این همه نگفتن و میدونم و نمیدونم، آخرش رو بگم؟؟
- بگو..
+ بازم ببین دلت چی میگه اون دروغ نمیگه...
- دلم میگه ...
نهنگی دید مرگش را ولی دل به ساحل زد ، من از پایان خود آگاهم اما، دوستت دارم....