درسته که تخصصگرایی به خلق ثروت بیشتر کمک میکنه، اما به ما اجازه نمیده تمام استعدادهای خودمون رو کشف کنیم و کارهای مختلف رو تست کنیم.
حالا راهحل این موضوع چیه؟
متاسفانه راهحل آسونی وجود نداره. همیشه بخشهایی از وجود ما باقی می مونه که دیده نمیشن و در درون ما کمکم کشته میشن. درسته که تخصصگرایی عالی نیست.
اما مزایای خودش رو داره. چی؟
اینکه به ما اجازه میده مهارتهایی مثل تمرکز و گذشت رو یاد بگیریم و بهمون این توان رو میده که بچههای خودمون رو در یک محیط باثبات بزرگ کنیم. اما خب اگر واقعاً دوست داریم استعدادها و تواناییهای خودمون رو کشف کنیم، همیشه میتونیم یک وقت خالی برای اینکار پیدا کنیم.
در نهایت هم بگیم که هر چند راهحلی قطعی برای مشکلات تخصصگرایی و سرمایهداری وجود نداره. اما خب قطعاً میشه مسیر بهتری رو برای دنیای سرمایهداری تصور کرد.
بعضی از مردم میگن که سرمایهداری دیگه به انتهای حیات طبیعی خودش رسیده و وقتش رسیده که رها بشه. اما یک راهحل دیگه هم وجود داره: ما میتونیم سرمایهداری رو بسط بدیم. میتونه شکلش روعوض کنیم تا فقط نیازهای اساسی ما مثل غذا، پوشاک، مسکن و اینجور چیزها رو برطرف نکنه و به نیازهای دیگهای مثل برقراری ارتباط، تعلق داشتن و کنترل داشتن روی زندگیمون هم توجه کنه.
یعنی دیگه تنها دغدغه سرمایهداری، چیزهایی مثل ساختن رایحههای جدید ادکلن نباشه و شرکتهایی بیان که تلاش میکنن به نیازهای سطح بالاتر ما پاسخ بدن. چیزهای مثل تربیت بچههامون و یافتن آرامش در زندگی. هنوز مشخص نیست که اینجور کسب و کارها چه شکلی خواهند داشت اما این مسیری هست که باید در اون قدم بگذاریم.
آخرین صحبت ما هم در مورد اهمیت هنر و طبیعته و اینکه چطور باعث آرامش و تسلی خاطر ما میشن.
اضطراب به عنوان یک بیماری یا ضعف یا حتی خطای ذهنی شناخته میشه. اما در واقعیت، هیچ کدوم از اینها نیست. اضطراب، حالت عادیِ ذهن و روان ماست.
ممکنه اولش این حرف براتون عجیب باشه. اما وقتی دقت کنید که انسانها چقدر از لحاظ فیزیکی و ذهنی صدمهپذیر هستن، منطق این موضوع رو درک میکنید.
بدن ما شامل عضوهای مختلفی مثل استخون و قلب و کلی سلول هست که قراره یک روزی تصمیم بگیرن ما رو رها کنن. از اون طرف ما داریم توی جوامع بیقرار و پر از رقابتی زندگی میکنیم که بابت هر حرکت و تصمیمی ما رو تحت فشار میذارن.
با این حساب باید چیکار کرد؟
چطور میتونیم توی این گرداب پر از اضطراب، کمی آرامش پیدا کنیم؟
قطعاً نمیشه از جامعه و اطرافیان انتظار کمک داشت. دیگران هم مثل ما صدمهپذیر و غیر قابل اتکا هستن. به علاوه هنجارهای اجتماعی به ما فشار میارن تا همیشه حال خوب و انرژی خودمون رو حفظ کنیم. ما اجازه نداریم میزان زجر خودمون رو آزادانه به نمایش بگذاریم. با اینکار فقط اوضاع بدتر میشه، چون حس میکنیم غیر عادی هستیم.
هنر توی اینجور مواقع به کمک ما میاد و مثل یک محفل امن هست که درونش میتونیم غمها و اضطراب خودمون رو شناسایی کنیم و باهاشون ارتباط بگیریم. هنر به خوبی با تراژدی و زجر موجود توی عشق، فقر، تبعیض و جنبههای مختلف زندگی آشناست و میتونه به ما کمک کنه.
وقتی که ما یک اثر ادبی رو میخونیم یا یک تابلوی نقاشی رو نگاه میکنیم، یک نوع دوستی داره شکل میگیره. بهش فکر کنید ما توی یک دوست دنبال چی میگردیم؟
اینکه به ما گوش بده و درکمون کنه. شاید دوستای خیالی که توی هنر پیدا میکنیم، نتونن به ما واکنش نشون بدن، اما قطعاً به ما نشون میدن که توی زجر، اضطراب و احساساتی که داریم تنها نیستیم و این بار فقط روی دوش ما نیست. پس لازمه که هنر رو توی زندگی خودمون جدی بگیریم و بیشتر سراغش بریم.
راهحل دومی که هم که وجود داره، طبیعت هست. طبیعت هم میتونه زجر ما رو کم کنه. اما چجوری؟
طبیعت به ما یادآوری میکنه که بعضی چیزها اجتنابناپذیرن و تکتک موجودات زیر سلطه قوانین ثابتی هستن. همه ما فرآیند بزرگ شدن، بلوغ، تلاش و در نهایت مرگ رو تجربه میکنیم و این روند طبیعی زندگیه.
زمانی که ما در معرض عظمت دنیا و طبیعت قرار میگیریم، با این واقعیت روبهرو میشیم که ما در صحنه زندگی، چقدر بیاهمیت و کوچیک هستیم.
وقتی که به یک آسمون یکدست آبی نگاه میکنیم یا اشعه خورشید رو میبینیم که از بین دو قله کوه خودنمایی میکنه، نگرانیهای کوچیک و بیاهمیت ما محو میشن. ما متوجه میشیم که مشکلات ما اونقدرها هم که فکر میکردیم بزرگ نیستن. درک عمیق این موضوع، اضطراب ما رو خنثی میکنه و باعث میشه یک آرامش بینظیر در درون ما حکمفرما بشه.
حالا اجازه بدید یک جمعبندی نهایی از حرفامون و چیزهایی که یاد گرفتیم، داشته باشیم.
ما گفتیم که توی مدرسه به ما درباره احساسات و روانمون چیزی یاد ندادن و در نتیجه، ما در مقابله با چالشهای زندگی ناتوان هستیم. پس باید خودمون دست به کار بشیم و روی هوش احساسی خودمون کار کنیم و در نهایت به بلوغ احساسی برسیم.
اما چجوری؟
برای شروع باید گذشته خودمون رو زیر ذرهبین بگذاریم و سرمنشا دردهای امروز خودمون رو کشف کنیم. باید یاد بگیریم توی روابط خودمون بخشنده باشیم و دیگران رو درک کنیم. و قبول کنیم که ممکنه هیچوقت حرفه و شغلی که انتخاب کردیم، رضایت صد در صدی ما رو به همراه نداشته باشه.
درس نهایی هم اینه که قدر چیزهای کوچیک زندگی رو بدونیم. میدونستید که کریسف کلمب، کاترین بزرگ و چارلز دوم چه ویژگی مشترکی دارن؟
همهشون آناناس دوست داشتن. در گذشته، آناناس به شدت گرون بود.
یک دونه آناناس میتونست تا 5000 پوند فروش بره. این قیمت بالا باعث شده بود که آدمها بیش از حد برای این میوه ارزش قائل باشن. اونها درباره آناناس شعرها مینوشتن و ساختمونهایی به افتخارش بنا میکردن. اما امروز، قیمت آناناس تقریباً 1.5 پونده و این قیمت پایین باعث شده شکوه آناناس از بین بره.
در واقع آناناس همیشه آناناس بوده. اما آدمها بر اساس قیمت ارزش این آناناس رو قضاوت کردن. حرف ما چیه؟ اینکه هیچوقت ارزش چیزها رو بر اساس قیمت اونها مشخص نکنید و حتی در ارزونترین چیزها دنبال زیبایی باشید.
تحلیل و دیدگاه خصوصی
این مطلب بخش مهمی از کتاب مدرسه زندگی نوشته آلن باتن است. به نظر من وجود و خواندن این کتاب میتونه تمام آدمها را به نحوی از رنج و مصیبت و حتی تنهایی گاه و بیگاه نجات بده ...
ارزشمندترین قسمت این کتاب اون جایی که میگه بیاید آدمها رو به قیمتشون یا میزان درآمدشان نسنجیم. آدمها به غیر از درآمد، مهر، محبت، بخشندگی و هزاران زیبایی باطنی دارند که ما برای وجود یک رابطه جذاب و واقعی به آن احتیاج داریم. وجود دارایی و میزان درآمد آدمها نمیتونه بیانگر شخصیت آنها باشه و ما را خوشبخت کنه... نه که بخوام بگم درآمد اهمیتی ندارد نه اتفاقا خیلیام اهمیت داره اما نمیتونه بیانگر و اطمینان بخش صددرصد باشه. انسانها علاوه به درآمد برای معیشت و روزمرگیهای خودشون به خیلی از اتفاقات دیگه هم احتیاج دارن، گاهی دیدن یک لبخند زیبا در گوشه و کنار شهر میتونه اون روز یا حتی اون ساعاتتون رو بسازه، پس میزان درآمد و دارایی نه خوب نه بد ... چون در خیلی موارد لازمه و زندگی بخش بشر... اما در خیلی از موارد هم به اشتباه جا افتاده و جایگاه خیلی از آدمها رو عوض کرده، پس بهتره اول شخصیت آدمها رو بسنجیم و بعد به میزان درآمدشان فکر کنیم نه برعکس...
نکته دومی که نظرم رو به خودش جلب کرد وجود جایگاه امن، همه آدمها احتیاج دارن که یک جایگاه امن داشته باشن و گاهی بهش سربزنند تا به آرامش درونی خودشان برگردن، یکی با ورزش و باشگاه، یکی با نقاشی کشیدن، یکی با نوشتن، حتی به یک رستوران یا کافه جذاب رفتن و حتی قدم زدن در پارک میتونه حال آدم رو به دور از هیاهو خوب کنه ... پس در اولین قدم یه جای دنج رو برای آرامش درونی و حال خوب خودتون انتخاب کنید و اون رو پیش خودتون به عنوان یک راز نگهدارید و به غیر کسی که دوست دارید توی اون خلوت کنارتون باشه، به هیچکس هیچی نگید.
در آخر آرامشتون درونی و دائمی، زندگیتون زیبا....