آفتاب غروب کرده بود و برج ایفل در هالهای از نور زرد و نارنجی فرو رفته بود. دختر قد بلند و کشیده، با کت و شلوار سورمهای جذاب که قدش را کشیدهتر نشان میداد، روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بود و منتظر دوستش بود. موهای بلند و مشکیاش با نسیم ملایم در حال رقص بودند و ابروهای کماندارش سایهای ظریف بر چشمانش انداخته بودند. هوای مطبوع پاریس در اطرافش جریان داشت و او با آرامشی دلپذیر به انتظار نشست.
پسر جوانی، خوشهیکل با موهای صاف و خامهای قهوهای رنگ، نزدیک شد. چشمان و ابروهای قهوهای و صورت جذابش لبخندی نرم بر لب داشت. در دستانش یک دفتر با جلد چرمی که ظاهراً بسیار ارزشمند بود، دیده میشد. با صدایی آرام و مودبانه گفت: «ببخشید، خانم محترم، دنبال یه کافه خوب میگردم که با سلیقهی شما همخوانی داشته باشه. میتونید کمکم کنید؟»
دختر با لبخندی کوچک و مودبانه جواب داد: «بله، البته. اینجا چند تا کافه خوب هست. مثلاً اون طرف خیابون یه کافه خیلی دنج و قشنگ هست که اغلب مردم محلی بهش سر میزنن. اگه دلتون یه فضای رمانتیکتر بخواد، یه کافه دیگه هم همین دور و بر هست.»
پسر با شوق ظاهری گفت: «ممنونم! شما خیلی خوشسلیقه هستید. میدونید، من تازه از یه سفر کاری برگشتم و دوست دارم کمی استراحت کنم. کافهای که گفتید خیلی خوب به نظر میرسه. راستش من تو کار واردات و صادراتم، این بار کلی قرارداد بزرگ بستم. یه زمانی هیچی نداشتم، اما الان یکی از بزرگترین تجار کشورم.»
دختر با کنجکاوی به حرفهای پسر گوش داد، اما همچنان محتاط بود. پسر ادامه داد: «حالا اینجا توی پاریس اومدم تا یه سری کارای دیگه رو راست و ریس کنم. شاید باورتون نشه، ولی چند تا از معروفترین برندای دنیا ازم خواستن که باهاشون همکاری کنم. خلاصه، از اون روزای بد گذشته خبری نیست، الان فقط موفقیت پشت موفقیت!»
دختر لبخندی زد و گفت: «خیلی جالبه. به نظر میاد زندگی پرماجرایی دارید.»
پسر سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «آره، میدونید، تو زندگی هرکی باید از فرصتها استفاده کنه. مثل شما که به نظرم خیلی باهوش و موفق میاید. دوست دارم بیشتر در موردتون بدونم. اگه مایلید، میتونیم همین دور و بر یه قدم بزنیم و کمی حرف بزنیم.»
دختر لحظهای مکث کرد. پسر با حالتی دوستانه و با چشمانی که انگار درون دختر را میکاوید، ادامه داد: « نگران نباشید، فقط میخوام یه گفتگوی دوستانه داشته باشیم. این اطراف رو خوب میشناسم، میتونم جاهای قشنگی رو بهتون نشون بدم.»
دختر به نشانه موافقت سر تکان داد و هر دو از نیمکت بلند شدند. پسر همچنان از ماجراهای پرهیجان و موفقیتهای بزرگش میگفت. از سفرهایش به دورترین نقاط جهان، از ارتباطاتش با افراد مهم و از ثروت هنگفتی که به دست آورده بود. دختر با لبخندی گوش میداد اما در دل، شک و تردیدهایش بیشتر میشد.
ناگهان تلفن همراه دختر زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداخت و پاسخ داد: «سلام عزیزم، کجایی؟... اوه، پس تو راهی؟ من همینجا منتظرتم. یک آشنا رو پیدا کردم، الان داریم کمی قدم میزنیم... آره، ازت میپرسم... زود بیا.»
پس از قطع تماس، پسر با لبخندی کنجکاوانه پرسید: «دوستتون؟»
دختر پاسخ داد: «بله، دوستم تو راهه. عکاسه و قراره اینجا ازم چند تا عکس بگیره. همین نزدیکیها. اتفاقاً اینجا منظرههای فوقالعادهای داره. فکر کنم کلی عکس خوب بگیره.»
پسر با نگاهی به اطراف و لحنی دوستانه گفت: «خیلی جالبه. همیشه عاشق عکاسی بودم. میشه بگید دوستمون عکاسی حرفهایه یا...؟»
دختر سر تکان داد و گفت: «بله، حرفهای. عکساش واقعاً بینظیره. همیشه دنبال بهترین سوژههاست.»
پسر با لبخندی مرموز گفت: «پس حتماً با یه عکاس خوب میشه لحظات خوبی رو ثبت کرد. خوش به حالتون. ولی میدونید، کار منم خیلی جذابه. بهتون نگفتم، ولی یه بار توی یه کنفرانس با یکی از بزرگترین عکاسهای دنیا آشنا شدم. کلی ازش یاد گرفتم. حتی پیشنهاد داد که با هم کار کنیم. اما خب، من وقت نداشتم. شاید اگه زودتر همدیگه رو میدیدیم، میتونستم شما رو بهش معرفی کنم.»
دختر لبخند زد، اما همچنان محتاط بود. او به آرامی گفت: «اینکه گفتید کار واردات و صادرات میکنید، خیلی جالبه. چطور وارد این کار شدید؟»
پسر نگاهی به دفتر چرمیاش انداخت و گفت: «داستانش خیلی طولانیه. از هیچی شروع کردم، فقط یه دفتر قدیمی داشتم و یه عالمه ایده. الان همین دفتر توی دستام یه جور نماد موفقیتهام شده. هر چی دارم توش نوشته شده.»
دختر با نگاهی کنجکاو پرسید: «خیلی جالبه. این دفتر براتون خیلی ارزشمنده، درسته؟»
پسر سرش را تکان داد و با لحنی پر از اهمیت گفت: «بله، خیلی. شاید یه روزی بهتون نشونش بدم. ولی الان بهتره یه جایی بشینیم و بیشتر حرف بزنیم. مطمئنم شما هم داستانای جالبی دارید. مثلاً در مورد شغل خودتون. چی کار میکنید؟»
دختر لبخندی زد و گفت: «من وکیلم. کارم رو خیلی دوست دارم. هر روز با چالشهای جدید روبرو میشم و باید تصمیمات سختی بگیرم.»
پسر برای لحظهای جا خورد، اما خودش را جمع کرد و با لبخندی ساختگی گفت: «وکیل؟ خیلی جالبه! حتماً باهوش و دقیق هستید. ولی به نظرم کار سختیه. هیچ وقت نخواستید کار راحتتری انجام بدید؟»
دختر با لحنی محکم پاسخ داد: «خیر، به هیچ وجه. من کارم رو دوست دارم. وکالت به من اجازه میده که از حقوق مردم دفاع کنم و بهشون کمک کنم.»
پسر با لحنی دوستانه و زیرکانه گفت: «پس شما آدم خیلی قویای هستید. ولی میدونید، بعضی وقتا آدم باید از موقعیتهای خاص استفاده کنه. مثلاً من میتونم کلی فرصت خوب براتون ایجاد کنم. به نظرم اگه بخواید، میتونم باعث پیشرفت شما هم بشم. آره؟»
دختر نگاهی تیز به او انداخت و با لحنی محکم گفت: «نمیدونم، شاید لحظات قشنگی باشه.»
پسر با لبخندی مرموز گفت: «ببین، فقط میخوام کمی بیشتر وقت بگذرونیم. به نظرم شما خیلی آدم جذاب و باهوشی هستید. واقعاً دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم. بیا، ماشینم هم نزدیکه، یه جا بریم که راحتتر صحبت کنیم.»
دختر به نشانه مخالفت سر تکان داد. پسر سعی کرد او را متقاعد کند و ادامه داد: «چرا اینقدر سخت میگیرید؟ من فقط یه آدم معمولیم که میخوام باهاتون حرف بزنم. قول میدم هیچ اتفاق بدی نیفته. فقط میخوایم بیشتر همدیگه رو بشناسیم.»
دختر همچنان با سردی گفت: «فکر نمیکنم نیازی به این کار باشه. من همینجا منتظر دوستم میمونم.»
پسر که متوجه مقاومت دختر شد، با لحن قویتری گفت: «شما خیلی به خودتون سخت میگیرید. باور کنید، بعضی وقتها آدم باید ریسک کنه. یه فرصت خوب از دست میره اگه اجازه ندید بیشتر با هم حرف بزنیم.»
دختر که حالا کمی مضطرب به نظر میرسید، دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت: «دوستم الان میرسه. بهتره برید، من اینجا تنها نیستم.»
پسر که سعی میکرد نشان دهد که هنوز آرام است، گفت: «باشه، اگه اینطوری فکر میکنید. ولی واقعاً دوست داشتم بیشتر باهاتون حرف بزنم. شاید دفعه بعد که توی پاریس بودم، بتونیم بیشتر وقت بگذرونیم.»
در همین لحظه، دوست دختر از دور نمایان شد. با لبخندی به دختر نزدیک شد و گفت: «سلام! ببخشید دیر کردم، ترافیک بود. آمادهای برای عکاسی؟»
دختر با لبخندی، کمی آرامتر جواب داد: «بله، منتظرت بودم.»
پسر که متوجه شده بود موقعیتش در حال از دست رفتن است، تلاش کرد تا دوباره کنترل مکالمه را به دست بگیرد و گفت: «من هم اینجا بودم و با دوستتون کمی گپ زدیم. خوشحالم که باهاتون آشنا شدم.»
دوست دختر که حالا پسر را به دقت بررسی میکرد، لبخندی زد و گفت: «خیلی خوشحالم که باهامون هستید. اتفاقاً ما همیشه دنبال سوژههای جدید برای عکاسی هستیم. اگه دوست دارید، میتونید در چند تا از عکسها با ما همراهی کنید.»
پسر کمی جا خورد. او به نظر میرسید که نمیخواهد تصویرش در جایی ثبت شود. با لحنی عجولانه گفت: «مرسی، ولی فکر نمیکنم وقتش رو داشته باشم. باید برم.»
دختر، که حالا کاملاً متوجه استرس و عجله پسر شده بود، گفت: «خیلی عجیبه! اول گفتید وقت دارید و میخواستید بیشتر با هم حرف بزنیم. چی شد که یهو اینقدر عجله دارید؟»
پسر کمی به هم ریخت، اما سعی کرد لبخند بزند و گفت: «نه، فقط یادم افتاد یه قرار مهم دارم. باید برم. شاید یه روز دیگه...»
دختر نگاهی معنیدار به دوستش انداخت و گفت: «مطمئنید که نمیخواید بمونید؟ دوستم عکسهای فوقالعادهای میگیره. شاید بعدها بخواهید از این فرصت استفاده کنید.»
پسر که حالا به وضوح عصبیتر شده بود، گفت: «نه، واقعاً نمیتونم. ممنونم، ولی باید برم. امیدوارم دفعه دیگه فرصتش باشه.»
پسر با عجله و استرس از دختر و دوستش خداحافظی کرد و به سرعت از آنجا دور شد. اما در این شتابزدگی، دفترچه چرمیاش از دستانش افتاد و او بدون توجه به آن، به راهش ادامه داد. دختر که متوجه این موضوع شده بود، دفترچه را از روی زمین برداشت و به دوستش نشان داد. دوستش با کنجکاوی گفت: «ببینیم توی این دفتر چی نوشته.»
دختر دفترچه را باز کرد و صفحات آن را به آرامی ورق زد. داخل آن، نوشتههای پراکنده و ترسناکی دیده میشد. چند صفحه اول پر بود از جزئیات برنامههای مختلفی که نشان میداد پسر چگونه با زنان در مکانهای مختلف آشنا میشده و با استفاده از داستانهای دروغین و اغراقآمیز، اعتماد آنها را جلب میکرده است. این صفحات با جزئیاتی دقیق از ملاقاتهای گذشته و روشهایی که پسر برای نزدیک شدن به قربانیانش به کار برده بود، پر شده بودند.
در یکی از صفحات میانی، پسر با دقت نوشته بود:
«امروز در پاریس هستم. دنبال یک هدف جدید میگردم. روشم همیشگی است؛ اول با داستانهای پر زرق و برق اعتمادش را جلب میکنم، بعد او را به جایی خلوت میکشانم. باید حواسم باشد که هیچ رد پایی از خودم به جا نگذارم. هیچکس نباید بداند که پشت این لبخند، نیتهای دیگری پنهان است...»
دختر دفترچه را بست و به دوستش نگاه کرد. چشمانش پر از اضطراب و شوک بود، اما لبخندی بر لب آورد. گفت: «این دفترچه تمام چیزهایی که باید میدونستیم رو بهمون گفت. حالا کاملاً مطمئنم که کاری که کردم درست بود. گاهی فقط به خودت میتونی اعتماد کنی، و به هوش و حست.»
دوستش که هنوز تحت تأثیر بود، پرسید: «میخوای با این دفترچه چی کار کنی؟»
دختر برای لحظهای فکر کرد و سپس گفت: «میبرمش پیش پلیس. شاید این دفترچه بتونه به کمک زنهای دیگه بیاد و این گرگ رو از بازی بیرون بندازه.»
دوستش با تحسین نگاهی به او انداخت و گفت: «کار درستی میکنی. شاید با این کار بتونی جلوی یه فاجعه رو بگیری.»
دختر لبخندی زد و با اطمینان گفت: «گاهی وقتا، گرگ میخواد گله رو ببره، ولی این دفعه، چوپان هوشیار بود و اجازه نداد. باید حواسمون باشه، چون همیشه کسی نیست که کمکمون کنه. گاهی فقط خودمونیم و هوش و زکاوتی که داریم.»
با این جمله، هر دو به راهشان ادامه دادند، در حالی که برج ایفل در پسزمینه میدرخشید و این بار نه تنها نوید روزی جدید، بلکه امیدی تازه به محافظت از خود و دیگران میداد.