همیشه دوست داشتم داستان سه سال از عجیب ترین و پرچالش ترین سالهای زندگیم رو برای بقیه تعریف کنم
هدفم در اختیار گذاشتن تجربه اینکه چطور با سرنوشت و آنچه تقدیر برای اونها رقم زده نجگند و هم اینکه تسلیم سرنوشت نشوند.......?
دختری که با کتاب های درسی اش وقت میگذراند اون وسط ها اگر وقت میشد کمی هم زندگی میکرد هرشب تا آخرین لحظه که مقاومتش ته میکشید و دیگر توان باز نگه داشتن چشم هایش را نداشت خط علم کتاب را دنبال میکرد از آنجا به بعد کتاب را زیز بالشتش میگذاشت تا به گمانش خواب آنهارا ببنید و در خواب برایش مرور شوند
هرروز همین یکنواختی درس و درس و درس و رفتن به مهمونی و نشستن سر سفره غذا و در راه و در خیابان و... کتاب از دستش نمیفتاد
همه یکسرگی اما از با شوق بود
از روی اشتیاق
با انگیزه ای برای یک هدف بزرگ
گذر از هیولای ظالم کنکور برای اینکه رویایی داشت
(نفس کشیدن در هوای خاص و خنک و متفاوت از هوای بقیه شهر حال و هوای بهترین دانشگاه شهرش بشود خانم دکتری که باعث فخر و ناز و مباهات خود و خانواده است فخر دیدی بالاخره تونستم در بین اقوام و فامیل که چشمشان به اولین دختری بود که به رشته تجربی وارد شده
اما این هدف به شرطی ها و شروطی بود
حق خروج از شهر رو ندارم و به پرستاری و مامایی و اینا هم راضی نمیشم?
رویا خطاب کردنش بهتر منظور را میرساند ولی همان به قولی هدف زندگی اش باعث شد چندسال پشت کنکور بماند
نوع استراحتش هم اینطور باشد که اگر چنددیقه ای وقت گیر آورد بین همه درس خواندن هایش چشمانش را ببندد و حس آمیزی کند ورود به دنیای چشیدن شیرینی رسیدن به هدفش
قدم زدن در بهترین دانشگاه گام های محکمش را بر روی زمین سخت دانشگاه بزند و بفهماند این همان دختر موفق و خوشبخت است ....
همه این خیالات باعث میشد تا چشمانش را باز کند انرژی مضاعفی برای ادامه برنامه درسی داشته باشد
اما خب اینها وابستگی اش به رسیدن یه هدفش هم بیشتر میکرد
سال اول شکست خورد با خودش گفت عیبی نداره هنوز وقت هست دوباره شروع میکنم
سال دوم هم شکست خورد برای خودش تحلیل کرد این حادثه را اینطور که ناامید نشو ایرادات را پیدا کن و اینهارو رفع کن
سال بعد موفقی?
خب درواقع سال سوم هم شکست خورد
دنیایش منتظره یک هول دادن بود تا بریزد روی سرش
میخواست نشان ندهد که خسته شده که احساس حقارت میکند که پوچی بیهودگی را از هر خط به خط دیگر دنبال میکند
که کتاب هایش ابزار شکنجه روانی او شده اند سنگینی زمان که مثل برق و باد میگذرد را بر شانه های سست و خسته و درمانده اش حس میکند
غرورش خفه کرده است فریاد خسته شدم را که غده شده بر سر راه نفس هایش است
ناله هایش اشک هایش نمیشود تا مبادا چشمانی جسور و متکبر من متفاوت و قوی ام در آینه و درنگاه مردم با گریه از روی ضعف خیس شود
مفلوک و بهت زده و فقط برای حفظ ظاهر آن هم افتاده و درهم رفته بود خودش را سرپا نگه میداشت
بیچارگی که چاره ندارد با صدای نامرد منتقدر درونش شیطانی که میگفت بی عرضه و بازنده اصلا برای چی زنده ای دوام می اورد اما
تا حایی که دوباره زمان ثبت نام کنکور فرا رسید اینبار و به دست و حرکات ثبت کننده اطلاعات با دقت و بی حوصلگی نگاه میکرد تا اینکه به اینجا رسید...
چه رشته ای بزنم؟
یکم فکر و مرور خاطرات و حسرت ها شکست هایی که پل پیروزی نشد برنامه ریزی ها و تلاش هایی که فایده نداشت
بزنید انسانی.....
جان کندنی را کند بالاخره
مسیر زندگی رو عوض کرد از هزارتوی دست و پا زدن های بیهوده برای تقدیری که از ان او نبود خارج شد
بالاخره سپر انداخت سرنرشت را پذیرفت تمام کتاب ها و برنامه ریزی ها را کنارگذاشت سن او حالا بیشتر از ۲۰ سال است و درگیر بحران چرا زندگی نکردم خوش نگذروندم چرا هرکار کردم نشد آنچه باید میشد
اما بعد از اینهمه نشخوار ذهنی به خودش آمد تصمیم بر مسیر تازه گرفت
ورود به دانشگاه معمولی و غیرانتفایی و تحصیل در رشته مشاوره تا هر انچه به او نگفتند را به دیگران بگوید
مشاوری که نگذارد کسی آن برای چه زنده هستم ها و دنیا بدون من که به هدفم رسیدم چه فایده ای دارد
حالا به نظرتان موفق می شود....؟؟؟