???
???
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

"لبریز از حسرت" فیک از جونگ کوک

"لبریز از حسرت" فیک از جونگ کوک
ا/ت: بسه پدر خواهش میکنم تمومش کنید.. پدر: تمومش کنم؟ چیو تمومش کنم؟ کاریه که خودت شروع کردی خودتم تمومش میکنی.. مادرم با چشم های غرق اشک نگاه نگرانش رو به من و پدرم و برعکس میدوخت و گاهی آروم روی دستش میزد و زیر لب زمزمه میکرد پدر: 23 سال با چنگ و دندون بزرگت کردم که بشی خانم دکتر، دکتر بودن فقط ب نجات جون آدم ها نیست نمیدونم دلتو به چی پسره خوش کردی؟ به کمالاتش؟ به اخلاقش؟ به روابط اجتماعیش یه چیش؟

براق شدم تا جواب بدم که نگاهم به مادرم افتاد که گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود و با نگاهش ازم میخواست که ساکت بشینم و کوتاه بیام، پدر: اون پسر ی هو*س بازه اون تو رو از روی هو*س میخواد چرا نمیفهمی؟ بهت اطمینان میدم بعد کمی خوش گذرونی ولت میکنه و میره! تک تک حرف های پدرم تا مغز استخوانم نفوذ کرد و لرزش خفیفی به جونم انداخت. دستم رو مشت کردم تا عصبانیتم رو سرکوب کنم اما موفق نشدم. نمیدونم چیشد ک بزرگترین گناه زندگیم و احمقانه ترین کار رو انجام دادم، بعد 23 سال رو به روی پدرم ایستادم و شروع کردم به بحث کردن:

ا/ت: پدر چرا نمی خواین قبول کنین جونگ کوک همچین آدمی نیست، دارین اشتباه میکنین پدر: من اشتباه نمیکنم من دیدم و شنیدم چرا نمیفهمی من صلاحتو میخام ا/ت: سلاح من توی جدا شدن از جونگ کوک نیست، دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم: اینجا فقط جوی جونگ کوک نه کس دیگه ای پدرم عصبی کف دستش رو به پیشونیش کوبوند و روی مبل نشست. مادرم مرتب منو پدرم رو وعوت به آرامش میکرد، بیچاره مادرم که وسط منو پدرم گیر افتاده بود و سعی در آروم کردم منو پدرم داشت که متاسفانه موفق نمیشد.. بعد از چند دقیقه پدرم تهدید آنیز گفت: که دوسش داری.. ا/ت: دوسش دارم بیشتر از هر چیزی.. رو به روم ایستاد: حتی اگه به قیمت طرد شدنت( درست نوشتم?) از خونه تموم بشه؟ مادرم با پای پدرم افتاد و گفت: خواهش میکنم این جوونه ی چیزی میگه.. یه دختر آخه غیر از خونه ی خودش کجا رو داره بره؟ پدرم دوباره با تحکم سوالش رو تکرار کرد. مادرم گفت: جواب بده ا/ت بگو غلط کردم بگو اشتباه کردم.. چشم ها مو بستم و بعد چند ثانیه رو ب مادرم گفتم: ببخشید مامان.. و رو به پدرم گفتم: حتی اگه به قیمت طرد شدنم تموم بشه..

مادرم بلند شد و از دو طرف بازوم گرفت و فریاد زد: تو چی میگی؟ حالت خوبه؟ اون پسره انقدر برات مهمه که حاضری از خونه بری اما پیش اون باشی؟ هیچی از اون لحظه یادم نمیاد و فقط یادمه سیلی پدرم چنان محکم به صورتم خورد که همه چیز از نظرم ناپدید شدم، درد چنان توی وجودم پیچیده بود که دو زانو روی زمین فرود اومدم.. قسمت سخت کار اینجا بود که من از نظر خلق و خو به پدرم شباهت داشتم: مصمم، جدی، و لجباز.. این بود که هر چی پدرم میگفت نه من بیشتر پافشاری میکردم.. دستم رو گونی چپم بود که با صدای پدرم به خودم اومدم، با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: من بعد دختری به اسم ا/ت ندارم و به سمت در اشاره کرد و گفت: بیروون.. رفت توی اتاق و با ضرب در رو بست.. باورم نمیشد اون پدرم بود که منو از خونه بیرون کرده بود.. من همون ا/تی بودم که ادبم زبان زده فامیل بود؟ به خاطره جونگ کوک ب زندگیم آتیش زدم.. اون ارزش این همه سختی رو داره.. تمام توانن رو توی زانو هام ریختم و به سمت تنها پناه گاهی ک داشتم رفتم "اتاقم" مادرم پشت در اتاق پدرم زجه کنان از پدرم میخواست ک منو ببخشه..

در و بستم تکیه دادم به در. نشستم روی زمین. بی صدا اشک میریختم، مدتی گذشت و اشک های بی صدام تبدیل شد به هق هق یا صدای بلند.. لباس ها مو جمع کردم و انداختم توی چمدون. گوشیم و گذاشتم توی جیبم و رفتم پایین.. این تنها راه برای دوری از اسن منل پر تنشه.. سر پله ی آخر بودم که در ورودی باز شد و خواهرم جونگیم با صدای بلندش ک سلام میکرد سکوت خونه رو در هم شکست.. بیچاره خبر نداشت ک چ اتفاقی افتاده. با دیدن چهره ی غرق اشک مادرم و قیافه ی درهم من لب زد چیزی شده؟ بی توجه سمت در رفتم که مادرم التماس کنان زار زد: جونگیم بگیرش نزار بره.. جونگیم سمتم برگشت و دستم رو گرفت. نگاهی به ساکم انداخت و گفت: قهر کردی؟ کلافه جواب دادم: بچه شدی؟ من آدمیم ک قهر کنم؟ پرسید چیشده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: میتونی از بابا بپرسی و اومدم توی حیاط. گفت: کجا؟ وایسا ببینم ا/ت.. کجا؟ جواب دادم: چ میدونم میرم.. میرم پیش جونگ کوک اشاره ب سالت کرد و گفت: الآن؟ دستنو از تو دستش در اوردم و گفتم: بعدا بهت زنگ میزنم و اومدم بیرون..

دوص داشتین بگین ادامشو بنویصم?

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید