ویرگول
ورودثبت نام
محدثه صباحی
محدثه صباحی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خروج از افسردگی

چند روز پیش بود که بجای اینکه شب بخوابم، مشغول خوندن کتاب مغازه خودکشی شدم. و دیگه نتونستم بخوابم........

نمیخوام کتاب رو توصیف کنم یا حتی بگم خوب بود یا نه! من فقط میخوام حالی که بعدش داشتم و افکارمو بنویسم. نکته ای که ذهنمو درگیر کرد این بود که من هیچ نقطه طنزی توی این کتاب متوجه نشدم درحالی که ژانر "طنز سیاه" بود. اما کدوم طنز که بخواد سیاه ام باشه؟

داشتم حس و حال جامعه الانمون رو با جامعه آخرالزمانی ای که مغازه خودکشی داشت، مقایسه میکردم. شباهتش کم نبود!

چشم میچرخونی و هیچ چیز خوب و انگیزه بخشی توی دنیا نمیبینی؟ خب راه حلش اینه که خودتو بکشی! (ولی این حرفو من نمیگم)

به نظرتون شجاعت اینو دارید که توی شرایطی به این افتضاحی دنبال دیدن چیزای خوب باشید. پس سعی کنید اگر خبر رسید که یک هواپیمای 300 نفره سقوط کرده و 297 نفرش مردن، شما بگید چقدر این دنیا شگفت انگیزه! یک هواپیما سقوط میکنه و 3 نفر ازش زنده میمونن!

و بله از نظر من اینطور فکر کردن و القائش به دیگران شجاعت میخواد! مگه غیر از اینه که همه قراره فکر کنن یک ابله اید که همچین چیزی میگید؟ ولی شما چی فکر میکنید؟ این وسط اونی که مثبت فکر میکنه ابلهه یا طرف مقابلش ؟

من اون روز توی امتداد بیخوابی و افسردگی که دچارش شده بودم راه افتادم و رفتم.... نمیدونستم کجا فقط میخواستم برم!

مسیرم از خیابون شلوغی که مردم درگیر خرید بودن میگذشت. فکر نمیکنید خیلی جالب باشه؟ توی دنیایی به این افتضاحی بچه های کوچیکی وجود دارن که با یدونه بستنی و آبنبات توی دستاشون حس میکنن همه خوشبختی های دنیا مال اوناس و با خوردنش لبخند میزنن! توی دنیایی به این افتضاحی آدمایی وجود دارن که هنوز بابت اینکه خرید کنن و چیزای جدید داشته باشن خوشحالن و با ذوق شروع به انتخاب از توی ویترین مغازه ها میکنن! هنوز هم با اینهمه چیزای بد افراد عاشقی وجود دارن که خوشحالن، نه برای خرید چیزای جدید یا داشتن بستنی و آبنبات بلکه فقط برای اینکه با معشوقشون توی یک خیابون دارن قدم میزنن و اونا لبخند روی لباشون دارن!

و من اونی بودم که گوشه ای نشسته بودم و به این فکر میکردم که شاید هیچکدوم از اونا توی این لحظه به چیزی که توی ذهن من میگذره، فکر نمیکنن. اونا حس نمیکنن که یک نفر ممکنه از خوشحالی اونا متعجب باشه و یا اینکه فکر کنه چقدر خوشبختن که توی دنیایی به این افتضاحی تونستن دلیلی برای خوشحالیشون پیدا کنن...

و بعد باز هم رفتم... ولی اینبار میدونستم کجا برم. میخواستم برم جایی که پر از آدم باشه ولی آدمایی که زنده نیستن.

وسط کلی مقبره بچرخم و به این فکر کنم که این دنیا چقدر شگفت انگیزه که بین اینهمه آدم مرده، من هنوز هم توی این دنیای افتضاح زنده ام! و میتونم آدمای خوشبخت رو ببینم، نوازش باد رو روی صورتم لمس کنم، آواز صداهای زیبا رو بشنوم، مثل اون بچه ها آبنبات و بستنی رو با لذت بچشم و به دیگران بگم هنوز دلایلی برای خوشحالی وجود داره! حتی اگه اونا فکر کنن من ابله ام که چنین حرفی میزنم...


کتاب مغازه خودکشیافسردگیخوشبختیژان تولی
یه محصل که عاشق هنر و ادبیاته:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید