ویرگول
ورودثبت نام
محدثه صباحی
محدثه صباحی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

ملت عشق(در ستایش عشق)

یا درون آن هستی، در آتشش.. یا بیرون از آن هستی، در حسرتش... بله! عشق را میگویم.

میخواهم در مورد کتاب "ملت عشق" بنویسم. اول از همه بگویم که این کتاب را نمیشود فقط خواند و باید با آن زندگی کنید. البته اگر هم چنین کاری نکنید خود این کتاب شما را وادار به آن خواهد کرد. بگذریم...

در ستایش عشق بگوییم، ولی نه آن عشقی که آدمی را در قید و بند دربیاورد و آشوب و ویرانه ای در زندگی بپا کند، نه. از آن عشقی بگوییم که به آدمی جان میدهد. صبر کنید این استعاره های تکراری راجب عشق را کنار بگذاریم. دلم میخواهد از تجربه زیسته خودم بگویم و موقعی که هنوز نمیدانستم عشق چیست!

تا قبل از عاشق شدن فرض بر این است که چیزی مانند همان رفاقت خودمان است ولی صمیمی تر و زیباتر. این فرضیه هم برای این است که عشق های حقیقی را کمتر کسانی دارند و کمتر کسانی هستند که دیده اند!

ولی عشق چیز دیگری بود! ما فهمیدیم که، عشق همانی بود که او تو را جزئی از خودش میداند و خود را جزئی از تو، به گمانم روح عشاق باهم یکی میشود و هر چیز دیگری از میانشان پاک میشود!

عشق همانیست که میتواند به تمام رویاپردازی های ظاهرا احمقانه تو را با جان و دل گوش کند و بعد هم در کمال صداقت بگوید: تو حتما میتوانی عزیزدل!

اما همین که گفتم هم نوع ساده و خلاصه شده ای از عشق بود و ماجرا به این چیزها ختم شدنی نیست!

من با "ملت عشق" اول عاشق شمس تبریزی شدم و همراهی اش کردم، شمس مرا به سفر برد. اولین اصل همین سفر کردن بود، سفر یعنی جداشدن از وابستگی مکان.

در این سفر به من آموخت که عشق همین است که بتوانی یک روسپی ، یک دائم الخمر، یک حکیم، یک قاتل، یک نظامی، یک جوزامی و همه و همه را به یک منظر نگاه کنی. با منظر عشق! همه را آینه ای از عشق اصلی بدانی.

و اینطور استنباط کنی که اینها همه میتوانند از من بهتر باشند پس دلیلی ندارد از آنها دوری کنم و در بند حرف و حدیث دیگران باشم. اصل داستان و هرچه که بوده و هست همین دل کندن و در قید نبودن بود، همین که خودت را هیچ بدانی، در این صورت چون تو در بند دنیا نیستی پس آن در بند توست و این یعنی تو آزادی... عاشقی... هیچی...

حتما در دوران تحصیلی به قضیه عشق الهی در ادبیات برخورده ایم و از آن همیشه با طنازی یاد میکنیم، یکی از دبیران ما چند وقت پیش حرف جالبی زد. گفت زندگی همه هیچ است و هیچ شدن و در کل، عالم همه هیچ است، هیچ یعنی چیزی که در وصف نمیگنجد و بزرگترین و مهمترین چیزی که در وصف نمیگنجد خداست و البته عشق هم در وصف نمیگنجد! پس عشق همان خداست...

راستش را بخواهید بعد از این ها بود که تازه متوجه این شعرهایی شدم که همیشه میگفتند منظور شاعر عشق الهیست!

عرضم به حضورتان که این جستار برای چالش طاقچه است و چون این چالش تا 30 آبان فرصت داشت فکر میکنم آخرین شرکت کننده هستم. باور کنید یا نکنید برای من هیجان کار در لحظات اخر، جذابیتش بیشتر است (◠‿◕)
https://taaghche.com/book/119419/%D9%85%D9%84%D8%AA-%D8%B9%D8%B4%D9%82

اگر سخنی بود: mohadesesabahi@gmail.com

کتاب ملت عشقکتابخوانیچالش کتاب خوانی طاقچهمعرفی کتابعشق
یه محصل که عاشق هنر و ادبیاته:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید