رویای مهاجر
رویای مهاجر
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شماره۳:آغوش


تو را در روزگار غم و اندوهم ملاقات کردم

تو مرا پذیرفتی

به آغوش کشیدی

بر بالین دردهایم بیدار نشستی و نوازشم کردی

تو در اعماق تاریک زندگانی ام همچو خورشید درخشیدی

نور شدی و ظلمت زندگی مرا روشن کردی

تو اعتماد از دست رفته مرا با صبر و مهربانی به کالبد بی روح عاشقی ام برگرداندی

تو مرا زیبا

جذاب و نادر خواندی

تو به من صفاتی دادی که مرا به جایگاه ابدی زیبایی ها رساند

تو خنده های مرا لرزش پر ارتعاش عشق در کالبد انسانی خواندی

تو لبخند مرا نقطه عطف بزنگاه عشق شمردی

در روزگاری که دقیقه ها در پی رقابت از هم گذر زمان را به سرعت رقم میزنند تو به من توجه میکنی

و این زیباست

و این مرا عاشق تو کرد یار من


دلنوشتهمتن ادبیداستانشعرحال دل
﮼من‌مهاجرم‌از‌رویایی‌به‌رویای‌دیگر… ﮼دلنوشته‌های‌رویای‌مهاجر?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید