ویرگول
ورودثبت نام
محمد امین صادق حسنی
محمد امین صادق حسنی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

صدای خدا

همه ما از بچگی به دنبال این بودیم تا صدای خدا رو به نحوی بشنویم . اوایل که خیلی سن کمی داشتیم، وقتی صدای عجیبی میشنیدیم یا وقتی شب ها تنها میخوابیدیم و از ترس خود صداهایی میشنیدیم ، برای تسکین خود آن صدا را صدای خدا تلقی میکردیم.

بعدها که بزرگتر شدیم به ما آموختند که خدا صدا ندارد. به ما آموختند که خدا بی صداست، حرف نمیزند. کمی درک این حقیقت برایمان سخت بود، ولی باز آن را پذیرفتیم.

بزرگتر که شدیم با ابیاتی از شعرا مواجه شدیم، که صدای خدا را در قالب صدای حیوانات و گیاهان میشنیدند . به ما آموختند تا چشمان خود را ببندیم و در آرامش به صدای گنجشکی که در بالای درختی شروع به خواندن میکند، گوش بسپاریم آنگاه با پرنده یکی خواهیم شد و صدای خدا را خواهیم شنید.
ولی به راستی کدامین این صداها، صدای خدا بود؟

سوال اصلی که باید از خود به بپرسیم این است که چرا به دنبال صدای خدا میگردیم؟ به دنبال صدای خدا میگردیم تا از او چه سخنی بشنویم؟ شاید به دنبال برقراری ارتباطی خاص با موجودی که آن را خدا نامیده ایم هستیم.

نکته اصلی همینجاست، ذهن ما نتوانست چنین قدرتی را فراتر از یک موجود تصور کند، لذا موجودی آفرید به نام خدا، و درست بعد از همین تعریف به تناقض رسید، چرا که اولین تصوری که از یک موجود زنده داشت، آن بود که از او انتظار صحبت کردن و شنیدن داشته باشد. همان لحظه که ذهن آدمی به چنین تناقضی رسید ترجیح داد تا در اشتباه خود باقی بماند و حاضر نشد موجودیت خدا را تغییر دهد ، گذر سال ها نیز نتوانست به آدمی کمک کند، چرا که درگیر وسیله ای عجیب به نام ذهن شده بود، ذهنی که بر انسان سوار شده و اجازه درک بسیاری از بودن ها را به او نمیدهد.

کوچکتر که بودیم، کاغذی سفید را جلوی خود قرار میدادیم و با مدادرنگی هایی با رنگ های مختلف، شروع به کشیدن نقاشی میکردیم، گاه ستاره ای میکشیدیم، گاه طبیعتی با کوه های بلند و خورشید تابان و گاه خود را در کنار کلبه ای چوبی به همراه پدر و مادر خود رسم میکردیم. اما به محض آن که نقاشیمان به اتمام میرسید و دیگر جایی برای کشیدن باقی نمیماند، دست از نقاشی میکشیدیم و به نقاشی خود خیره میشدیم. ما از همان بچگی درگیر صورت ها بودیم، از همان کودکی چشمانی کوچک داشتیم که تنها آن ستاره، خورشید و یا پرنده های در حال پرواز را میدیدند و دیگر به کاغذ سفیدی که اکنون پر شده بود توجه نمیکردند. حقیقتی که آن دوران خود نیز آن را به خوبی میدانستیم، آن بود که اگر کاغذ سفیدی در کار نبود، نقاشی نیز کشیده نمیشد.
آری، برای بوجود آمدن هر چیزی نیاز به بستری بزرگتر و برخلاف موجودیت آن است. همانطور که اگر کاغذ سفیدی در کار نبود، هیچ نقاشی حقیقت پیدا نمیکرد، اگر فضای خالی نبود، هیچ موجودی نیز دیده نمیشد و اگر سکوتی نبود، هیچ صدایی شنیده نمیشد.

خدا که در اینجا او را هستی مینامیم در قالب سکوتی ژرف بر جهان حضور دارد و با سکوت خویش به دیگر صداها اجازه شنیده شدن میدهد.

دفعه بعدی که به طبیعت رفتید، در پس تمامی صداهایی که میشنوید به سکوت ژرفی که در لابه لای صداها قدرت نمایی میکند گوش بسپارید. اینجاست که با اطمینان میتوانید بگویید : صدای خدا را شنیدم

خداصدای خداهستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید