سلام من محمد مهدی ام و امروز یهو به سرم زد که در مورد تجربه ام از فریلنسیگ یا به عبارت بهتر بلای جان یک توسعه دهنده بگم .
خب چرا من اسشمو گذاشتم "بلای جان یک توسعه دهنده" یعنی فریلنسینگ اینقدر بده ؟ اره دقیقا میگم براتون
من با شروع دانشگاه و زیاد شدن مخارج زندگی تصمیم گرفتم که شروع به کار کردن کنم تا بتونم از عهده مخارجی که دارم بر بیام و خب از اونجایی که عاشق برنامه نویسی بودم گفتم خب همین برنامه نویسی عالیه و از همین میتونم پول در بیارم کارمو از یک سایت فریلنسینگ شروع کردم و یک بسته ی به قول خودشون برنزی خریدم با اون بسته میتونستم حدودا روی ۳۰ تا پروژه در طول یک ماه بید کنم خب مشکل از همینجا شروع شد :
این سایت به من بی تجربه حق داده بود ماهیانه روی ۳۰ تا پروژه نظر بدم خب منم شروع کردم به بید کردن برنامه نویسی موبایل رو کار کرده بودم یکم فتوشاپ بلد بودم و یکم متریال دیزاین میفهمیدم و یه چیزایی در مورد ui/ux میدونستم
تنوع پروژه ها زیاد بود و من هم به اندازه کافی خام و بی تجربه ، بعد از چند تا بید اولین پروژه رو گرفتم پروژه طراحی لوگو :) خب منم یه چیز چرت برای کارفرما طراحی کردم و اونم خوشش اومد و اون پروژه تموم شد و پولشو هم گرفتم .
کلا کارم همین شده بود روی هر چیزی که میدیدم بید میکردم هر چیزی ! از پروژه ساخت اپلیکیشین موبایل و برنامه نویسی بک اند بگیر تا طراحی پوستر و بنر تبلیغاتی هر پروژه رو هم که میگرفتم همزمان آموزشش رو میدیم و انجام میدادم مثلا یک پروژه برنامه نویسی موبایل گرفتم و همزمان شب ها بیدار میموندم تا هم پروژه موبایل رو انجام بدم هم برنامه نویسی بکند یاد بگیرم که بتونم بکندش رو هم خودم بزنم .
یکم که گذشت شده بودم فریلسنر برتر چند تا سایت و راستی راستی باورم شده بود که آچاره فرانسه ام ، تو دنیای بسته ی من همه چیز خوب پیش میرفت.
خدابیامرز استیون هاوکینگ میگه " بزرگترین دشمن انسان ناآگاهی و جهل نیست، بلکه توهم دانستن است" من دچار این توهم شده بودم تو دنیایی برنامه نویسی دنبال از هر دری سخنی بودم یک روز برنامه نویس موبایل بودم یک روز طراح وب سایت و یک روز دیگه طراح مدل های 3d برای ساخت پروژه های AR و VR !
تا یک روز رسید که یک پروژه مهم و سنگین رو قبول کردم و به قول معروف لقمه خیلی گنده تر از دهنم برداشتم باید با چند تا تیم مختلف همکاری میکردم برای اپ موبایل و قسمتی از بک اند پروژه هم دست من بود .
این بار من تنها نبودم و در کنار کسایی بودم که با من همکار من بودن و تخصصشون به ظاهر با من یکی بود روز هام هر روز تیره و تار میشد تازه داشتم میفهمیدم چقدر اشتباه کردم من توی هیچی عمیق نشده بودم از عهده اون کارا بر نمیومدم خلا عمیق دانش داشتم ولی اینبار تو زمان پروژه قابل یادگیری نبود سرتون رو درد نیارم من آدم اون کار نبودم پروژه رو کنسل کردم کنار کشیدم و اون روز بود که یاد گرفتم به جای این که آچار فرانسه تخیلی بشم باید وقت بزارم و روی یک مهارت خاص متخصص بشم .
از اون روز حدودا ۳ سال میگذره اگه بخوام نمودارش رو بکشم اینطوری میشه
درسته خودمم مقصر بودم ولی مسیر هم مشکل داشت مسیر فریلنسینگ آدم رو به سمت آچار فرانسه تخیلی شدن و از هر دری سخن گفتن میبره .